شهید مدافع حرم مجید سلمانیان

تاریخ تولد : 1367/02/06

محل تولد : کرج – البرز

تاریخ شهادت : 1395/02/17

محل شهادت : خانطومان – حلب – سوریه

وضعیت تاهل : مجرد

محل مزار شهید : کرج – گلزار شهدای امامزاده طاهر (ع)

خانواده و بستگان شهید «مجید سلمانیان» با پیکر شهید خود پس از پنج سال از شهادتش وداع کردند.

روحانی مدافع حرم، شهید «مجید سلمانیان» متولد سال ۱۳۶۷ در کرج بود که به خاطر علاقه‌اش به امور مذهبی، از اوایل دهه ۸۰ وارد حوزه علمیه «امام جعفر صادق (ع)» در کرج شد. او از سال ۸۲ هم به حوزه علمیه «چیذر» رفت و کمی بعد نیز طلبه حوزه علمیه قم شد و تا پایه چهارم حوزه که معادل دکتراست درس خواند.

شهید «مجید سلمانیان» نزدیک به سه سال در قم تبلیغ می‌کرد و پس از آن به‌عنوان مبلغ به شهر‌های زیادی سفر کرد و نهایتاً به «شاهرود» رفت و آن‌جا علاوه بر تدریس در دانشگاه، امام جماعت مسجد شد. وی همچنین مدتی هم در دانشگاه شریف درس اخلاق تدریس می‌کرد.

سلمانیان پس از عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و با شروع جنایات تکفیری‌ها در عراق و سوریه، داوطلب حضور در این کشور شد. با وجود ممانعت رفتن به خط مقدم، سلمانیان دو بار به منظور کار تبلیغی به سوریه رفت و پس از اصرار فراوان به صف رزمندگان خط مقدم پیوست.

وی سرانجام پس از حضور در خطوط مقدم مبارزه با تکفیری‌ها و دفاع از حرم اهل بیت (ع)، ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۴ در منطقه «خان‌طومان» به شهادت رسید.

بعد از شنیدن خبر شناسایی شهدای خان‌طومان دیدن کلیپی از شهید مدافع حرم مجید سلمانیان که نامش در میان شهدای تازه تفحص شده بود توجه‌مان را جلب کرد. در این کلیپ شهید مجید سلمانیان خطاب به دوستش می‌گوید: «مدت‌ها منتظر اعزام بودم. دیشب به حضرت زینب (س) گلایه کردم که خانم‌جان سه ماه است پاسپورتم توی جیبم است و پوتین‌ها در پایم، هنر این نیست که بالیاقت‌ها را ببرید. اعجاز شما این است که بی‌لیاقتی، چون من را ببرید، دم‌دمای صبح خوابم دیدم که بی‌بی زینب به من گفت: «بالاخره شما هم قبول شدید.» به حضرت رقیه (س) من این را اعجاز بی‌بی می‌دانم.» شهید مجید سلمانیان از شهدای خان‌طومان بود که در ۱۷/۲/۹۵ در کربلای خان‌طومان به شهادت رسید و چندی پیش پیکرش در کنار مزار جاویدالاثر شهید محمد اینانلو در امامزاده طاهر (ع) کرج به خاک سپرده شد. مدتی بود که منتظر همراهی و همکلامی با مادر شهید بودم، اما حال و روز مادر اجازه این هم‌صحبتی را نداد و در نهایت با خواهر شهید مجید سلمانیان همکلام شدیم تا از سیره و زندگی این شهید مدافع حرم بیشتر بدانیم. آنچه در پی می‌آید حاصل این هم‌کلامی است.


شما از برادرتان کوچک‌تر بودید؟ برادرتان را چطور شناختید؟ کمی از خصوصیات اخلاقی او برای ما بگویید.

من دو سال از مجید کوچک‌تر هستم. برادرم مجید را با خوشرویی و خوش‌اخلاقی و گذشت خیلی زیادش می‌شناسم. داداش مجید اگر از کسی ناراحت و دلگیر می‌شد، به ثانیه نمی‌رسید که می‌بخشید و می‌گفت حلال کردم. حتی آن ناراحتی را در ذهنش نگه نمی‌داشت. ما این رفتار‌ها را به چشم می‌دیدیم. مجید خوش‌اخلاق بود. برادری دوست‌داشتنی که رفتار و منش او به دل همه می‌نشست. ما بار‌ها و بار‌ها گذشت و ایثار مجید را در زندگی و در کنار او لمس کرده و دیدیم و همه آن‌ها امروز تبدیل به خاطرات خوبی برای ما شدند. مجید همیشه لبخند به لب داشت و تمام سعی‌اش بر این بود که دلشاد باشد. مجید در برخورد با مردم هم همین‌طور بود. سن و سال برایش مهم نبود. وقتی او را در کنار پیرمرد ۷۰ ساله می‌دیدی گویی خودش هم یک پیرمرد ۷۰ ساله است با همان حال و هوا رفتار می‌کرد. وقتی در کنار نوجوان و کودک می‌ایستاد فکر می‌کردیم که مجید هم‌سن و سال آن نوجوان یا آن کودک است. مجید متواضع بود. فوق‌العاده دست و دلباز بود و اصلاًَ به مال دنیا دل نمی‌بست. برادرم بی‌نهایت عاشق امام زمان (عج) و مادرم بود به حدی که در مصاحبه پیش از شهادتش در سوریه در مورد علاقه‌اش گفته بود: «اول خدا، دوم امام زمان (عج) و بعد هم مادرم.» مجید ارادت زیادی به اهل بیت به ویژه امام عصر (ارواحنا فداه) داشت. مجید خیلی دلسوز مستمندان بود و دغدغه محرومان را داشت.

خانم سلمانیان کمی از خانواده‌تان بگویید. مجید در چه خانواده‌ای رشد کرد؟ چند خواهر و برادر هستید؟

من دو برادر دارم؛ آقامجید و محمد. داداش مجید متولد سال ۱۳۶۷ بود. در میان همه ما مجید مذهبی‌تر بود و طلبه شد. عضو فعال بسیج بود. از دوران مدرسه در بسیج ثبت نام کرد و از آن بسیجی‌های قدیمی و پای کار بود. مجید از نیرو‌های پایگاه بسیج شهید علی‌اصغر قرهی باغستان، حوزه ۲۱۱ شهید حمیدرضا گلکار سپاه امام سجاد (ع) کرج بود. در اکثر رزمایش‌ها شرکت داشت و همه دوره‌های رزمی را در بسیج گذرانده بود. داداش مجید عشق وعلاقه عجیبی هم به شهدا داشت. به شهید علمدار که مداح هم بودند، علاقه خاصی داشت و خیلی اسم او را می‌برد و او را در خواب دیده بود که گفته بودند هر کس شهدا را یاد کند ما هم به یادشان هستیم. بار‌ها و بار‌ها مادر را در یادواره‌ها و زیارت گلزار شهدا خصوصاً مزار شهدای گمنام همراه خود می‌برد.

چطور شد که وارد حوزه شد و در این مسیر قرار گرفت؟

ما در خاندان آبا و اجادی‌مان کسی را نداشتیم که روحانی یا در حوزه درس خوانده باشد، اما مجید این کار را کرد. مجید دبیرستانی بود که با توصیه عمویم وارد حوزه شد. البته عمو فقط پیشنهاد داد و در مورد این قضیه صحبت کرد و گفت این راه خوبی است، اگر دوست دارید بروید. عمو حتی این صحبت را با فرزند خودش و هر کسی می‌گفت، اما کسی راضی نمی‌شد به این راه برود، ولی مجید که خودش را خوب می‌شناخت و انگیزه داشت وارد این وادی شد. ایشان از اوایل دهه ۸۰ به حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) کرج رفت. از سال ۸۲ هم به حوزه چیذر رفت و کمی بعد طلبه حوزه علمیه قم شد. بعد از مدتی با طی مدارج علمی و حوزوی توانست تا مقطع چهارم حوزه که معدل دکتری است تحصیل کرد و دو، سه سالی هم در قم تبلیغ داشت. در دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه آزاد اسلامی شاهرود تدریس دروس اسلامی می‌کرد. مجید برای تبلیغ به مناطق محروم و دور افتاده می‌رفت و تمایل زیادی داشت که در این مناطق خدمت کند.

چه زمانی وارد سپاه شد؟

داداش مجید یک سال قبل از شهادتش پاسدار شد و یکی از اصلی‌ترین دلایلی که وارد سپاه شد این بود که بتواند برای دفاع از حرم راهی سوریه شده و مدافع حرم بی‌بی جان شود.

چطور راهی سوریه شد و چه مسئولیت‌هایی در منطقه داشت؟

مجید کاملاً داوطلبانه به منطقه اعزام شد. اتفاقاً مسئولانش می‌گفتند تو روحانی هستی و رسته‌ات رزمی نیست. مطلقاً اجازه رفتن به او را نمی‌دادند و حکم مبلغ را داشت، ولی مجید خیلی این در و آن در زد که اعزام شود. همه آموزش‌ها را هم در دوره‌های مختلف سپری کرده بود. حتی دو بار به شکل محدود و برای کار‌های تبلیغی به سوریه اعزام شد، اما این‌ها راضی‌اش نمی‌کرد. می‌خواست به صف رزمنده‌ها بپیوندد و بار آخر هم با اینکه به عنوان مبلغ اعزام شده بود، به خط مقدم اعزام شد و خوب می‌دانست که آنجا می‌تواند غیر از کار تبلیغی، اسلحه هم به دست بگیرد و بجنگد. مجید از دو سال پیش دنبال اعزام بود. یک ماه قبل از اعزامش ایام عید بود که ما مهمان خانه مادر بودیم. مجید حال و روز خوبی نداشت، گریه می‌کرد و به شدت بی‌تاب شده بود. یکی از دوستانی که او می‌شناخت به شهادت رسیده بود. وقتی علت این رفتار و ناراحتی‌اش را پرسیدم گفت دوستم هم رفت و شهید شد. من فکر کردم برای ندیدن دوستش ناراحت است، اما برای اینکه هنوز زنده است و نتوانسته بود به شهادت برسد گریه می‌کرد و می‌گفت این دوستم هم از من جلو افتاد. مجید آرزوی شهادت داشت و در نهایت با نظر بی‌بی به آرزویش رسید.

گویا آقامجید علاقه و دلبستگی خاصی به مادر داشت. مادرتان چطور راضی به رفتن برادرتان شد؟

مادر ابتدا راضی نبود و هر بار هم که می‌خواست برود بحث این بود که اگر قرار بر رفتن بود که شما چند بار رفته‌ای، دیگر نرو. این حرف مادر بود که با رفتنش مخالفت می‌کرد؛ و هر مرتبه‌ای هم که می‌رفت به مادر می‌گفت: «مادر من ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم و می‌بینمت، خداحافظ.»، ولی مرتبه آخر از ایام عید دائم ورد زبانش این بود که می‌رود و این بار دیگر بازگشتی نیست. حتی وقتی برای من هدیه می‌خرید می‌گفت این را نگه دار من شهید شدم به یاد من باش. شهادت ورد زبانش شده بود و همه ما هم با شنیدنش ناراحت می‌شدیم و می‌گفتیم دیگر از این حرف‌ها نزن. مرتبه آخر خودش گفت وعده خداست که من این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم. عاقبت دوم اردیبهشت ۹۵ رفت و ۱۵ روز بعد به شهادت رسید.

قبل از شهادت با شما در ارتباط بود؟

مجید بسیار مهربان بود و بعد از هر بار اعزام با مادر در تماس بود. خوب می‌دانست اگر یک روز زنگ نزند، مادر همه جا را به‌هم می‌ریزد تا شماره تماسی از داداش مجید پیدا کند و به او زنگ بزند؛ بنابراین هر روز با هم تماس تلفنی داشتند تا اینکه در آخرین تماس آقامجید به مادر می‌گوید مادرجان راضی شو کار من گیر تو است. در کارم گره افتاده است. مادر اگر تو راضی نباشی من شهید نمی‌شوم. خمپاره کنارمان به زمین می‌خورد، اما آسیبی به من نمی‌رسد، می‌دانم همه این‌ها به خاطر عدم رضایت توست. در آخرین تماس مادر از خواب شهادت مجید برایش تعریف کرده و گفته بود من راضی ام هر چه خدا بخواهد من سپردمت به بی‌بی زینب (س).

وقتی خواب شهادت را برای مجید تعریف کردید چه عکس‌العملی نشان داد؟

مادر گفته بود دیشب خواب دیدم تو شهید شده‌ای و من از شهادتت خوشحال بودم و گریه نمی‌کردم. تا مجید این را شنیده بود از خوشحالی پشت تلفن چند دقیقه‌ای داد زده و به دوستانش گفته بود من هم پر می‌کشم، مادرم خواب دیده شهید می‌شوم! از خوشحالی نمی‌دانست چه می‌کند. دیگر به صحبت‌های مامان گوش نمی‌کرده و فقط ابراز خوشحالی می‌کرده. مجید ساعت ۳ بامداد همان شب در ۱۷ اردیبهشت به شهادت رسید. مجیدم، عزیز دلم به شهادت رسید و مادر هم خواب دید که مجید شهید شده است. همان روز که مادر خواب شهادت را برای مجید تعریف کرد مجید همان شب به شهادت رسید.

خبر شهادت مجید را چطور شنیدید؟

مجید با گوشی یکی از دوستانش برای مادرم عکس ارسال کرده و به مادر گفته بود تا لحظاتی دیگر به سمت خان‌طومان می‌رود و اگر چند روزی از او بی‌خبر ماند نگران نباشد و همه جا را برای پیدا کردن داداش مجید زیر و رو نکند. از آنجایی که مادر و مجید هر روز با هم در تماس بودند، مجید با خود این‌طور فکر کرده بود که در نبودش قطعاً مادر نگران خواهد بود و پیگیرش خواهد شد. برای همین به مادر گفته بود خودش به محض بازگشت از خان‌طومان تماس خواهد گرفت. مادر و مجید خیلی به هم وابسته بودند، اما همین رفتن و بی‌خبری چند روزه از مجید باعث شد مادرم دلشوره عجیبی بگیرد و نگران حال مجید شود. مادر هم که خواب شهادت مجید را دیده بود، با خود می‌گفت نکند برای مجید اتفاقی افتاده باشد. من که حال و روز مادرم را می‌دیدم می‌گفتم مادرجان نگران نباش خبر بد خیلی زود می‌رسد، قطعاً مجید در مأموریت است و به تلفن دسترسی ندارد و نمی‌تواند با شما تماس بگیرد. قطعاً در اولین فرصت با شما تماس خواهد گرفت. اما مادر بی‌تابی‌های خودش را داشت. برای همین از برادرم خواست با شماره‌ای که مجید برای آخرین بار برای مادر عکس ارسال کرده بود تماس گرفته و جویای احوال مجید شود. برادرم به همان شماره پیام داد و پرسید آیا شما از صاحب این عکس خبری دارید؟! برادرم با گوشی شما این عکس را ارسال کرده است. آن بنده خدا گفته بود جای آقامجید خیلی خوب است و پیش امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) است. در نهایت بعد از این صحبت‌ها خبر شهادت داداش مجید را به ما دادند. من سر کار بودم و برادرم هم که سر کار بود خودش را به منزل مادر رساند و همه ما در منزل مادر جمع شدیم.

بعد از شنیدن خبر شهادت، پیکری از شهید‌تان نداشتید و قطعاً این دلبستگی بین مادر و آقامجید برای مادرتان روز‌ها و لحظات بسیار سخت و تلخی را رقم زده است. این روز‌ها بر مادر چگونه گذشت؟

چشم‌انتظاری بسیار سخت است. راستش را بخواهید باید بگویم چشم به راهی آدمی را از پا درمی‌آورد و شاید این چهار سال و نیم برای ما اندازه یک عمر گذشت. مادر من خواب شهادت مجید را دید و فرزندش را به حضرت زینب (س) بخشید. اما برای من به شخصه خیلی سخت بود و نداشتن پیکری از او باعث چشم به راهی و حتی امید زنده بودن او بود، آن‌قدر که گاهی در خیابان به دنبال آدمی شبیه داداش مجیدم می‌گشتم تا شاید پیدایش کنم. چشمم به گوشی تلفنم بود و هر لحظه منتظر بودم از خطی ناشناس تماس داشته باشم و داداش مجید پشت خط باشد. مادر که دیگر جای خود دارد، قطعاً آن مزاری که هر آنچه که برگشته را در خود جای می‌دهد باعث تسلی و آرامش است، چون حالا دیگر می‌داند که فرزندش کجا آرمیده است. همان بلاتکلیفی که نمی‌داند شهیدش الان کجا و در چه شرایطی است آدمی را آزار می‌دهد و با آمدنش دیگر خیال خانواده راحت می‌شود. مادر من سه فرزند داشت، اما همیشه هر کس از مادر سؤال می‌کرد کدام یک از فرزندان‌تان را بیشتر دوست دارید قطعاً بی‌درنگ نام مجید را می‌آورد. رفتن مجید بسیار مادر را اذیت کرد و من هم اصلاً تصور نمی‌کردم که مادرم بتواند محکم بایستد و خودش هم دائم می‌گفت حضرت زینب (س) به من صبر داده که بتوانم دوام بیاورم و من با خدا و حضرت زینب (س) معامله کردم.

از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟

یکی از همرزمانش که در آخرین لحظات همراه مجید بود، به ما گفت زمانی که مجید می‌خواست از خاکریز پایین بیاید، گلوله‌ای از پشت به او اصابت کرد و از سینه‌اش خارج شد. خودم را به او رساندم و دیدم که هنوز زنده است. به من گفت رهایم کن و برگرد. بعد اشهدش را گفت و چشم‌هایش را بست. تکانش دادم، دوباره چشمش را باز کرد. باز خواست برگردم و دوباره اشهدش را خواند و بعد طلب آب کرد و این بار به شهادت رسید. ایشان عمامه و چفیه داداش مجید را به خاطر اینکه دشمن سوءاستفاده نکند برداشته و از طریق یکی از دوستانش به دست مادر رسانده بود. بعد از شهادت مجید عمامه و چفیه خونی مجید به دست مادرم رسید.

چند وقت پیش بود که خبر تفحص و شناسایی شهدای خان‌طومان جان تازه‌ای به دل‌ها انداخت.

از شنیدن خبر بازگشت پیکر برادرتان چه حس و حالی داشتید؟ پیکر برادر را زیارت کردید؟

من پیش مادرم بودم که برادرم محمد تماس گرفت و از من خواست گوشی تلفنم را روی حالت بلندگو بگذارم تا ایشان هم صدای برادرم را بشنود. بعد محمد با یک شوقی نوید آمدن مجید را داد که من فکر کردم مجید زنده است و دارم خبر آمدنش را می‌شنوم و حتی منتظر حرف زدن خودش بودم، اما این بار خبر قطعی و نشان از شناسایی پیکر شهدای خان‌طومان می‌داد که مجید ما هم در میان‌شان بود. هم خوشحال شدم و هم دیگر قطع امید کردم از اینکه برادرم دیگر زنده برنمی‌گردد. ناامید شدم. شنیدن این خبر مانند شنیدن خبر شهادت مجید بود، گویی مجید دوباره شهید شده باشد و دوباره از دستش داده باشیم. شاید هر کسی نتواند شرایط ما را درک کند. من همیشه ورد زبانم زنده آمدن مجید بود. وقتی با بچه‌های برادرم محمد بازی می‌کردم می‌گفتم اگر عمومجید بیاید تو را ببیند که بزرگ شدی، اگر عمومجید بیاید تو را ببیند… همیشه حرف از آمدن مجید می‌زدم. امید داشتم و در حرف‌هایم می‌گفتم به جان مجید. امید زنده آمدنش را داشتم که ناامید شدم. پیکر برادرم را دیدم و وداع کردم، در آغوش کشیدنش آرامش زیادی داشت، اما دلتنگی‌ها را بیشتر کرد. برادرم سر در بدن نداشت و همیشه وقتی می‌خواست مادرم را راضی کند که به سوریه برود می‌گفت سرم فدای حضرت زینب (س). اینکه هر کس دوست دارد این گونه از دنیا برود، سعادت است. مجیدم واقعاً سعادتمند بود که به خواسته قلبی‌اش رسید و در اوج دلتنگی واقعاً برایش خوشحالم. چهار سال و نیم پیش عکسی از ایشان دیده بودیم که شهید شده و در زمان رجعت پیکر همان لباس‌ها بود. در نهایت هم در امامزاده طاهر (ع) استان البرز در کنار جاویدالاثر شهید اینانلو به خاک سپرده شد.

گویا مادر قبل از آمدن شهید خواب دیده بودند.

بله، چند روز قبل از انتشار خبر تفحص و شناسایی شهدا مادر خواب مجید را دید که به مادر گفته بود: «من در سالروز شهادت امام رضا (ع) می‌آیم» و الحمدلله همان موقع هم آمد.

شهید مجید سلمانیان در وصیتنامه‌اش به چه نکاتی توجه داشت؟

مجید در وصیتنامه‌اش گفتند: «اگر می‌خواهید نذری کنید فقط گناه نکنید، مثلاً نذر کنید یک روز گناه نمی‌کنم هدیه به آقا صاحب‌الزمان (عج) از طرف خودم.»

منبع: روزنامه جوان

اینطور که حواله است، بر نمی‌گردم. به فضل خدا به زیارت بی بی زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها می‌روم، اگر می‌خواهید نذری کنید فقط گناه نکنید، مثلا نذر کنید یک روز گناه نمی‌کنم هدیه به آقا صاحب الزمان (عج) از طرف خودم.

یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) انجام می‌دهید که یکی از مجرب‌ترین کارها برای آقا است. یا اگر می‌خواهید برای اموات کاری انجام دهید به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) نذر کنید.

ان شاالله به حق امیرالمومنین (ع) موفق باشید، شفاعت وعده خداست و شهدا می توانند شفاعت کنند. مامان و بابا غصه نخورند چرا که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند و زنده‌اند.

داریم آماده می‌شویم‌ و یکی دوساعت دیگر بعد نماز راهی هستیم.

خدا به چه زیبایی حواله هایش را می‌دهد، خدا را شاکرم که ما را در این مسیر قرار داده، اوصیکم بتقوی الله!

منبع:حریم حرم

////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

////////////////////////////////

////////////////////

نوید شاهد البرز؛

شهید «مجید سلمانیان»، ششم اردیبهشت سال ۱۳۶۷ درمنطقه حیدرآباد کرج در خانواد‌های مذهبی به دنیا آمد. دومین پسر و آخرین فرزند بود. بعد از گرفتن دیپلم وارد حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) کرج شد. سال اول را در حوزه علمیه امام صادق (ع) خواند، سال دوم را در حوزه علمیه قائم (عج) چیذر تهران ادامه داد.

چند سالی در چیذر درس خواند، بعد هم به حوزه علمیه آیت الله بهجت در قم برای ادامه تحصیل رفت. تا سطح ۳ را در این حوزه خواند. فعالیتش در بسیج را از دوران دبستانش در پایگاه بسیج شهید غروی شروع کرد. برای تدریس اخلاق و علوم سیاسی در دانشگاه صنعتی شاهرود، از قم به شاهرود رفت و چهار سالی در آنجا ماند. مجید سلمانیان، روحانی مبلغ و جوان دست و دل بازی بود که در مناطق جوادیه تهران، فردیس، کرج، شهرستان‌های فسا و داراب استان فارس، منطقه مغان اردبیل و شاهرود به تبلیغ دینی پرداخته بود. سال ۱۳۹۳ از طریق حوزه نمایندگی نیرو قدس تهران، بعد از گذراندن دوره آموزشی در یزد و کرمانشاه به سوریه اعزام شد. بعد از مدتی که در تیپ زینبیون بود به فاطمیون پیوست و در نهایت در روز ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ در منطقه خان طومان با اصابت گلوله به شهادت رسید. به علت محاصره بودن خان طومان، پیکر مجید سلمانیان بعد از چهار سال به آغوش خانواده و میهن بازگشت و عاقبت در صبح پنج شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ همزمان با ایام عزاداری رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) پس از تشییع، در گلزار شهدا امامزاده طاهر (ع) کرج به خاک سپرده شد.

رستگاری

پسر بچه‌ها شیطنت خاصی دارند. اما مجید اینطور نبود. یك سفری پیش آمد و رفتیم مشهد. مجید ده سالش بود، در همان سن 10 سالگی مثل یك مرد مراقب من و و مادر و خواهرش بود. با اینکه نیاز مالی نداشتند، از همان نوجوانی سرکار می‌رفت و می‌گفت: دوست دارم کار کنم و تجربه کسب کنم. از سنش بزرگتر بود. انگار مجید، در سه سالگی، هفت ساله بود. در چهارده سالگی، بیست ساله بود و… قبل از رسیدن به سي سالگی رستگار شد.

اوی: معصومه سلمانیان (عمه شهید)


مجیدِ آسمانی

یك روز خانه نبودم، زنگ زد، گفت: «مامان، می‌تونم داخل کابینت‌ها رو نگاه کنم؟» گفتم: «اجازه نمی‌خواد. برو نگاه کن.» بعد از ظهرش که آمدم خانه، دیدم برنج، نخود، لوبیا، چای و… را از کابینتها خالی و بسته‌بندی کرده است. نگاهش کردم. گفت: «داخل کابینت‌ها رو که نگاه کردم دیدم خیلی چیزها اضافه است .خانواده‌ای رو سراغ دارم که هیچی برای زندگی ندارن. ببریم بدیم به اونها؟» وسیله‌های بسته‌بندی شده را برداشتیم و رفتیم. یك سوم از حقوقش براي خودش می‌ماند، بقیه را خرج نیازمندان می‌کرد. وصیت کرده بود: «اگر شهید شدم و قرار شد حق ماموریتم را به حساب شما واریز کنند، به آن دست نزنید و همه را در کارهای خیر و کمك به نیازمندان خرج کنید. وقتي یاد این کارهاي مجید می‌افتم، می‌توانم بگویم مجید آسمانی بود.

راوی: مادر شهید


ملای تبلیغی

در دانشگاه صنعتی شاهرود، استاد اخلاق و علوم سیاسی بود. پست بالاتري در دانشگاه تهران و حوزه علمیه گرگان پیشنهاد شد که نپذیرفت. می‌گفت: من ملای تبلیغی هستم نه ملای پشت میزنشین. اگر پشت میز بنشینم خیلي چیزها را فراموش خواهم کرد. هدف من از پوشیدن لباس روحانیت این است که فرمایشات اهل بیت(ع) را به مناطق محروم برسانم.

راوی: مادر شهید


عاقبت بخیری

از در که می‌خواست بیرون برود می‌گفت: «مامان تو باید دست بکشي روی سرم، دعام کني تا من برم.» دست می‌کشیدم روي سرش، دعایش می‌کردم، بعد می‌رفت. یك روز که تهران کلاس داشت، دیر به خانه آمد. تازه چشمم گرم خواب شده بود که احساس کردم کسي پایین پایم است. نگاه کردم، مجید بود. نشسته بود پایین پایم تا کف پایم را ببوسد. مجید همیشه خنده روي لبانش بود. خیلي می‌خندید. می‌خندید و می‌گفت: می‌خواهید عاقبت به خیر بشوید؟ به پدر مادراتان نیکي کنید. بهترین چیز نگاه کردن به چهره پدر و مادر است.

راوی: مادر شهید


قید بچه‌ات را بزن

آن موقعی که شاهرود مشغول تدریس بود یك روز گفت: «مامان من زیاد پیشت نمی‌مونم. می‌خوام برم راه دور. تو باید کم کم عادت کني.» گفتم: «یعني از شاهرود دورتر می‌خواي بري؟» گفت: «مامان از شاهرود خیلي دورتره، کلا قید بچه‌ات رو بزن!» تو ذهنم از خودم می‌پرسیدم کجا قرار است برود؟ نکند می‌خواهد برود نجف! شاید هم کربلا، چون گاهي می‌گفت: «براي ادامه تحصیل می‌خوام برم نجف.» بعد فهمیدم می‌خواهد برود سوریه. شاهرود که بود، دو بار رفته بود سوریه .هر بار هم که زنگ می‌زد می‌گفت: «سفر تبلیغي‌ام.» دفعه سوم از کرج اعزام شد و رفت.

راوی: مادر شهید


دعوت

دو ماه قبل از آخرین باری که می‌خواست برو سوریه دیدم خیلي خوشحال است. آمد گفت: «مامان من یه خوابي دیدم. چند روز پیش به بي بي حضرت زینب (س) گله کردم. گفتم: سه ماهه پاستورتم جوره. هر روز این در و اون در می‌زنم. ما رو قابل نمی‌دوني؟ قرار نیست هرچي با لیاقته رو ببري. اعجازت اینه، بيلیاقتم ببري.» یک روز صبح خواب دیدم. تو خواب دیدم که بالاخره بيبي گفت شما هم دعوت شدي .اینجور که معلومه دیگه برنمی‌گردم. من دوماه بیشتر نیستم. هر روز که می‌گذره یك روز از دیدارمون کم می‌شه.»

راوی: مادر شهید


شیرینی شهادت

شبي که شهید شد، صبحش زنگ زده بود. سلام و احوال پرسي کرد. گفتم: «مجیدجان! یه خوابي دیدم مامان.» گفت: «چه خوابي؟» گفتم: «خواب دیدم شهید شدي، شهرك بعثت دارم شیریني پخش میکنم.» بشکن می‌زد. صدای بشکنش پشت گوشی می‌آمد. به دوستانش می‌گفت: «بچه‌ها بیایید. بچه‌ها بیایید. من که پر شدم. مادراي شما خواب ندیدن؟ مادر من خواب دیده. من که رفتم.» بعد گفت: «مامان، الآن با دوستام که اینجا نشستیم داریم تسبیح مي‌اندازیم که کی شهید میشه، کي اسیر میشه. مامان قرعه اول، به اسم من در اومد، من شهید می‌شم.»

راوی: مادر شهید


منم باید برم

مداحی «منم باید برم، آره برم سرم بره…» را خیلي دوست داشت. می‌گذاشت می‌گفت: «مامان این رو براي من خوندن، وقتی شهید شدم زیاد گوش کن.» من هم همیشه گوش می‌دهم. اینقدر این مداحی را گوش داد تا سرش را برای عمه‌اش زینب (س) داد.

راوی: مادر شهید


فراق

منتظر بودم امروز خبر بدهند، فردا خبر بدهند. پیکرش بیاید. بیست و پنج روز گذشت هیچ خبري نشد. همسایه‌ای داشتیم ،در شورای شهر مشکین دشت کار می‌کرد. به بابای مجید گفته بود: «چرا مشکي پوشیدی؟» بابای مجید جواب داده بود: «پسرم شهید شده.» گفته بود: «شهید شده؟ پس چرا هیچ خبري نیست؟» از طریق شورا پیگیر شدند. از بنیاد شهید تهران جواب آمد فرزندتان شهید شده، اما صبر کرده بودیم نامه احرازش بیاید. چون نامه به دست ما نرسیده بود نمی‌توانستیم اعلام کنیم. پیگیر برگشت پیکر شدیم. «چرا برنگشته؟» گفتند: «خان طومان محاصره شده .پیکرشون دست دشمن.» چهار سال و نیم طول کشید تا پیکرش برگردد. بیست روز قبل از برگشتنش توی خواب دیدمش، گفتم: «مجید کی می‌خواي برگردي؟» گفت: «شهادت امام رضا (ع).» سه روز مانده به شهادت امام رضا (ع) به دلم افتاده بود که مجید برمی‌گردد. محمد پسرم، توی سایت دیده بود هفت تا از شهدای خان‌طومان را برگردانده‌اند. زنگ زد به خواهرش گفت: «به مامان بگو مژدگانی بده.» فکر می‌کردم واقعاً خود مجید برگشته. گفتم: «چي شده؟» گفت: «پیکر مجید برگشته.» دیگر آنجا حس کردم پشتم خالی شده. توی این چهار سال و نیم انتظار داشتم مجید خودش برگردد. نمی‌خواستم باور کنم شهید شده. می‌گفتم شاید اشتباه شده. خیلی‌ها را شهید اعلام کرده‌اند اما بعد از یکی دو سال برگشته‌اند. گفتم: شاید مجیدم اینجوري برگردد.

راوی: مادر شهید


عکس آخر

روز قبل از عملیات با گوشي دوستش، عکس خودش را، که آخرین عکس هم بود، برایم فرستاد. گفت: «مامان جان، این عکس رو نگه دار. آخرین عکسيِ که برات می‌فرستم. یادگاري نگه دار.» یک هفته گذشت. قسمم داده بود: «ازم خبری نشد، زمین و آسمان رو به هم ندوز. پیگیر نشو.» فقط به شماره واتساپي که با آن پیغام داده و عکس فرستاده بود، پیغام دادم. گفتم: «مادرِ مجید سلمانیان هستم. می‌خوام ببینم از مجید خبر دارید یا نه؟» دیدم جواب نداد. باز هم پیعام دادم. گفتم: «این عکس از طرف گوشي شما اومده. می‌خوام ببینم از مجید خبر دارید یا نه؟ خیلي ناراحتم.

فقط به من بگید مجید کجاست؟» پیغام داد: «مجید جاش خوبه.» پریشان بودم .شماره واتساپ و آخرین عکس را دادم به پسرم محمد. گفتم: «محمد تو پیگیر شو.» در حالی که محمد خبر داشته مجید شهید شده. من نمی‌دانستم. محمد پیام داد با خط من: «برادر مجید هستم. بگید مجید چي شده؟» جواب آمد: «مجید پیش امام حسین(ع)، پیش حضرت زینب (س) است.»

راوی: مادر شهید

به خواندن ادامه دهید

قبلیبعدی

2 دیدگاه در “شهید مدافع حرم مجید سلمانیان

  1. خوش به حالت داش مجید
    سفارش ما راهم بکن که ان شاءالله شهید بشویم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *