کتاب «اردیبهشت اتفاق افتاد»؛ روایتی از زندگی روحانی مدافع حرم شهید مجید سلمانیان به قلم فائزه طاووسی و از انتشارات «راه یار» .
شهید حجتالاسلام مجید سلمانیان بعد از گرفتن دیپلم وارد حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) کرج شد. سال اول را در این حوزه بود، سال دوم را در حوزه علمیه قائم (عج) چیذر تهران ادامه داد. چند سالی در چیذر درس خواند، بعد هم به حوزه علمیه آیتالله بهجت در قم برای ادامه تحصیل رفت. فعالیتش در بسیج را از دوران دبستانش در پایگاه بسیج شهید غروی شروع کرد. برای تدریس اخلاق و علوم سیاسی در دانشگاه صنعتی شاهرود، از قم به شاهرود رفت و چهار سالی در آنجا ماند.
سلمانیان، روحانی مبلغ و جوان دست و دل بازی بود که در مناطق جوادیه تهران، فردیس، کرج، شهرستانهای فسا و داراب استان فارس، منطقه مغان اردبیل و شاهرود به تبلیغ دینی پرداخته بود.
سال ۱۳۹۳ از طریق حوزه نمایندگی نیرو قدس تهران، بعد از گذراندن دوره آموزشی در یزد و کرمانشاه به سوریه اعزام شد. بعد از مدتی که در تیپ زینبیون بود، به فاطمیون پیوست و در نهایت در روز ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ در منطقه خان طومان با اصابت گلوله به شهادت رسید. به علت محاصره بودن خان طومان، پیکر شهید سلمانیان بعد از چهار سال به آغوش خانوادهاش بازگشت.
کتاب «اردیبهشت اتفاق افتاد»؛ حاصل بیش از هشتاد ساعت مصاحبه و ساعتها گفتوگوی مجازی برای ثبت جزئیات وقایع زندگی شهید سلیمانیان است. روایت کتاب از لحظۀ تولد تا شهادت، بین مادر و دوستانش آغاز میشود و در هفده فصل، دوران کودکی تا نوجوانی، اعزام، شهادت و رجعت پیکر شهید روایت میکند. ضمیمۀ انتهایی کتاب، روایتهای سردار حمیدرضا رستمیان از آغاز مأموریت یگان ویژۀ ۲۵ کربلای مازندران تا روز ۳۱فروردین سال۱۳۹۵ در جبهۀ خانطومان و درگیری دو روزه این منطقه است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «نگاهم رفت روی ساک سورمهای توی دستش. فکرم هزار راه رفت. یعنی چه از مجیدم مانده که آوردهاند؟! یک پلاستیک درآورد. عمامه و چفیۀ خونی مجید را گذاشت جلوی من و یداللّه. چنگ زدم به عمامه. چنگ زدم به خونهای خشکیده. ضجه زدم. زار زدم. همه توی سروصورتشان میزدند. عمامۀ مجید را بو کردم و یاد روزی افتادم که توی قم مراسم عمامهگذاریاش بود.
یداللّه با برادرش حسین که تازه از آلمان آمده بود، رفته بودند مراسم. تا آن روز من هنوز مجیدم را ملبّس ندیده بودم؛ فقط توی تبلیغهایش لباس میپوشید. وقتی یداللّه عکسش را آورد و مجید را با آن قدوقامت توی عبا و عمامه دیدم، زدم زیر گریه. نمیدانم ذوق بود، دلتنگی بود، چه بود! انگار که این لباس از ازل برای او دوخته شده باشد. حالا همان عمامه توی دست من بود. بوی خونش هنوز تازگی داشت… همینها را برایم گذاشتند و رفتند. خبری هم از پیکرش ندادند.»
دیدگاهها