
نام: رضا | نام خانوادگی: ایزدیار | نام پدر: احمد
تاریخ ولادت: ۱۳۴۷/۱۰/۲۳ | محل ولادت: کرج – محله حاجی آباد | سن: ۴۷
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۲۵ | شهادت: سوریه – حلب / خانطومان (توسط تروریستهای تکفیری)
مزار: کرج – گلزار شهدای حاجیآباد | رجعت: ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
سمت: فرمانده گردان پدافند عملیاتی لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام – فرمانده مستشار ایران در سوریه


رضا ایزدیار متولد ۱۳۴۷ در شهر کرج و محله حاجی آباد بود .او در یک خانواده مذهبی رشد پیدا کرده بود. مادرش معلم قرآن محله بود. پدر او با آنکه کارگر کارخانه بود با تبعیت از پدربزرگشان به عنوان خادم مسجد در محله فعالیت داشت. این خانواده دو شهید به اسلام تقدیم کردند.
رضا ایزدیار در ۸ سال دفاع مقدس ۳۰ ماه حضور مستمر و فعال داشت و فرمانده پدافند هوایی لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود.
پس از جنگ نیز او بیکار ننشست و همواره نسبت به حفظ آرمانها و دستاوردهای انقلاب اسلامی اهتمام می ورزید.
وی که ساکن استان البرز – شهر کرج – بود در سال ۱۳۷۰ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج؛ دو پسر به نامهای جواد و مرتضی و دختری به نام زینب است.
در جریان جنگ سوریه و محاصره حرم حضرت زینب و کشتار وحشیانه داعش، با اصرار زیاد به طور داوطلبانه به این کشور اعزام شد. از آنجایی که یکی از گروهانهای لشکر فاطمیون فرمانده نداشته، رضا ایزدیار به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد و ۳۵ روز پس از اعزام، در ۲۵ بهمن ماه ۱۳۹۴ در حومه شهر حلب در سن ۴۷ سالگی بر اثر اصابت تیر به پهلویش به شهادت رسید.
داعش که قصد مبادله ی پیکر شهید با ۱۰ تن از اسرای خود را داشت، با مخالفت همسر شهید مواجه شد. سرانجام پیکر او که از طریق DNA شناسایی شد، یکسال بعد به آغوش میهن بازگشت و در ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ در گلزار شهدای حاجیآباد به خاک سپرده شد.
**************************************************************************************************************
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز : امروز که به خیابان آمدم یادم آمد که سال های انتظار تو بر دیدگان رهگذران بنر شده است و قصه عاشقانه های تو در میان صورت نمناک از گریه های شبانه ات در میان شیارهای بازی دراز و خرمشهر و دو کوهه در جایی دور تر بر دل حریم نشسته است!! باز هم یادم آمد در میان انتظار فصل ها آرام آمدی و رفتی و من باز هم ندیده بدرقه ات کردم…
حال که آمدی خواستم گله ای بکنم !! آنروز که دستانت میان آسمان بدرقه اشک بی تابی زینب شد؛ گویی می دانستی آخرین نگاه را بر چهره گلرخ اش نثار می کنی، تاب اشک های تو را نیز باد هم نداشت! با خود در هوا ریسه کشید و ناز ابرها را برای بارش لحظه های تو با دخترت به جان خرید….گفتند راضی ام به رضای تو !!
و تو!
سر برگرداندی و گفتی دخترم را به تو سپردم ماه آسمان من !!! اما آنروز ماه زیر ابر پنهان شد تا خجالت زده نگاه کودکانه دخترت نشود…
هنوز هم کوچه خاطرات به انتظار لحظه های تو فریاد می زند و بغض نیامدنت بر دل کودکانه زینب قاب چشمان تو است….
باز هم گفتند ..
راضی ام به رضای تو و تو راضی شدی به رضای نام خود…
“می شناسی مرا رفیق غزل ؟”
در این روزهای دلتنگی و نزدیک به ایام سالروز شهادت شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار» فرمانده پدافند هوایی لشکر ده سیدالشهدا و در روزهای بازگشت پیکر بعد از یکسال انتظار، به منزل شهید بزرگوار رفتیم تا به آنها بگوئیم که البرز برای داشتن چنین شهدایی به خود می بالد و با داشتن چنین قهرمانانی نامش پر آوازه است.
همسر شهید از خاطرات زندگی عاشقانه اش چنین برایمان نقل کرد:

نحوه آشنایی من و حاج رضا
من ناهید عبداللهی همسر شهید مدافع حرم آقا رضا ایزدیار هستم. در خانواده ایی مذهبی در شهر کرج بدنیا آمدم. اصلیت پدرم یزدی است، آشناییت من و رضا جان به سال 1370 برمی گردد که از طریق معرفی یکی از همسایگانمان که با مادرشوهرم دوستی نزدیک داشتند بود.
این خواستگاری به جلسات متعددی ادامه پیدا کرد تا همدیگر را بیشتر بشناسیم ایشان در همان جلسه اول با معرفی خود و سابقه فعالیتشان در هشت سال جنگ تحمیلی و جانبازی که سی ماه در جبهه حق علیه باطل حضور داشتند صحبت خود را آغاز نمودند.
حجاب و دیانت از نکات مورد تاکید ایشان برای انتخاب همسر بود. من مجذوب حیا و اخلاق خوب رضا شدم، و باعث شد که من بدون هیچ شرط و شروطی با چشمانی باز و آگاهانه جواب مثبت را به او بدهم، مراسم ازدواج ما خیلی آبرومند و ساده و بدون هیچ معصیتی برگزار شد و زندگی خود را با توکل به خدا شروع نمودیم.
یک سال بعد از ازدواجمان خداوند پسری زیبا به ما هدیه کرد همسرم چون اسمشان رضا بود به دلیل حب و علاقه خاصی که به امام جواد داشتند و همیشه این آرزو را داشتندکه اگر خداوند به ما فرزند پسر عنایت فرماید نام جواد را برای پسرمان انتخاب کنیم.
بعد از جوادم، خداوند آقا مرتضی و زینب خانم را به ما موهبت فرمودند. با بدنیا آمدن دخترمان، حس پدری رضا شیرین تر شد و زینب نازدانه پدرشد. او عاشقانه فرزندانمان رو دوست داشت و محبت های پدریش را نثار آنان می کرد. بعضی وقت ها که از کارش فارغ میشد بچه ها را به گردش میبرد و مانند آنها کودک و همبازیشان می شد و سعی می کرد تا اوقات خوب و شیرینی را برای آنها فراهم آورد.
رضا مرا غرق در عشق خود کرده بود
رضا فوق العاده دلسوز و مهربان بود و آن رضایی که در خواستگاری من را مجذوب خود کرده بود از آن چیزی که در زندگی میدیدم فراتر بود مهربانیش من را غرق در عشق و شیفته به خود کرده بود. این عشق من و رضا همچنان بعد از شهادتش ادامه دارد.
ایشان بر سر مسائل اخلاقی و مذهبی دینش پافشاری خاصی داشتند از واجبات نماز اول وقت و امربه معروف و نهی از منکر تا انجام مستحبات، هنوز صدای گریه های نیمه شب او و العفوگفتنشان در خانه مان به گوش میرسد. رزق و روزی حلال را در مالش رعایت میکرد ، رضا اطاعت و احترام به پدر و مادرشان را بی چون و چرا عمل می نموند ، برای دیگران ارزش و احترامی خاصی قائل بودندکه حتی ایشان با سمتی که داشتند (فرمانده پدافند سپاه قدس) با نیروهای زیر دستشان برخورد صمیمی و پدرانه ایی داشتندکه آنها به او، بمانند پدری دلسوز احترام میگذاشتند.
بسیار خوشرو و اهل سفر بودند، سعی میکردند در طول سفر لحظات و خاطرات شیرینی را برایمان رقم بزنند. ساده زیست و ساده پوش بودند وشیفته زرق و برق دنیا نبود . حاج رضا وجودش مالامال از عشق و محبت بود و آن را به دیگران تزریق میکرد.
عشق به ولایت
ولایت مداری و اطاعت از رهبری از نمونه های شاخص خط مشی سیاسی شهید بود. از تبعیض ها و بی عدالتی ها که در بین جامعه اتفاق می افتاد ناراحت میشدند. وقتی دوستانشان در مورد بعضی افراد صاحب منصب و مقام ایرادی میکردند ایشان میگفتند شما تکلیفتان را چگونه ادا نمودیدکه اینگونه از دیگران انتقاد میکنید! شما وظیفه دینی و اسلامی خود را انجام دهید. انشالله آنها هم تعهد و وظیفه شناسی در قبال مردم را در راس کارهای خود قرار دهند.
نحوه اعزام به سوریه
وقتی جریان جنگ سوریه و محاصره حرم حضزت زینب و کشتار وحشیانه داعش در همه جا پیچیده شد و ایران در پی اعزام نیروهای خود به سوریه بود. غیرت رضا به جوش آمده بود و تاب ماندن در اینجا را نداشت و هروز اخبار سوریه را پیگیری میکرد و با اصرارهای مداوم و پافشاری هایی که انجام داده بود برای ثبت نام و اعزام به سوریه او موافقت نمی کردند.
اصرار رضا برای رفتن
بعد از شهادتش از دوستانشان شنیدم که رضا برای رفتن خیلی اصرار داشت، حتی با مخالفت مسئول ثبت نام که او را با لحن تندی از اتاق بیرون کرده بودند و گفته بودند شما دینت را به اسلام ادا کردی شما برادر شهید هستید این سفر به احتمال زیاد بدون بازگشت است و از شما این مسئولیت سلب شده است. گویا با شنیدن این حرف رضا با صدای بلند گریه می کند و کسانی که در آن اتاق بودند تحت تاثیر قرار می گیرند.
این گریه رضا، مرا یاد خاطره ایی می اندازد که قبلا برایم تعریف کرده بود در سال 1367 منطقه ماووت عراق، در ارتفاعات تپه شیخ محمد، رضا و برادرش مجید در یک گردان باهم بودند. شب عملیات فرمانده گردان او را صدا میزند و به او می گوید رضا تو و برادرت مجوز شرکت در عملیات را ندارید احتمال مجروحیت و شهادت در این عملیات وجود دارد خانواده شما داغدار برادرت داود است و مادر، تحمل داغ دیگری ندارد. با این شنیدن حرف فرمانده رضا زار زار شروع به گریه می کند و مجید سعی در آرام کردن او می نماید. رضا مرد جنگ و پر تلاطم بود عشق و شور شهادت از همان سالهای دفاع مقدس در وجودش نهادینه و درونی شده بود، بعد از دوسال دوندگی و اصرارهایش برای اعزام به سوریه، اورا ثبت نام کردند. هر روز رضا منتظر زنگ تماس از طرف آنان بود که به سوی معشوقش بشتابد.
ترس از دست دادن رضا
من و رضا در ایام نزدیک به اعزامش در تشییع جنازه شهید مدافع حرم شهید تمام زاده شرکت کردیم ایشان فوق العاده انسان درون گرایی بودند هیچ وقت پیش من و فرزندانمان از شهید و شهادت حرفی به میان نمی آوردند احساس می کردند اگر حرفی بزنند شاید ما مانع رفتن او به سوریه شویم.
در روز تشییع شهید تمام زاده حس عجیبی به من دست داد یک لحظه خودم را جای همسر شهید گذاشتم و در دلم ترسی ایجاد شد که اگر رضا به سوریه برود من در نبودش چه کنم؟!
به خودم آمدم و خودم را دلداری دادم. بعد از آن روز ترس از دست دادن او در وجودم ایجاد شد که رضا وقتی این را در من احساس کرد به من گفت من ساکم را آماده میکنم و پشت صندوق عقب ماشینم میگذارم تا وقتی که زمان اعزامم فرا برسد بدون هیچ اطلاع قبلی من میروم و بعد از ورودم به سوریه شما رو مطلع میکنم.
روز موعود؛ روزی که رضا با بچه ها وداع کرد
هیچ وقت یادم نمیرود روز سرد زمستانی بود شنبه بود.صبح زود طبق معمول برای ادای فریضه از خواب بیدار شدم ناگهان از پشت در اتاق بچه ها دیدم که رضا با چشمانی گریان تک تک بچه ها را می بوسد و مورد نوازش قرار می دهد و به سرعت از در خارج شد.
نمیدانستم که این آخرین وداع ما با رضا است، تقریبا نزدیک مغرب همان روز بود که او با منزل تماس گرفت و خبر از رفتنش به سوریه را داد.
رضا می خواست از این دنیای مادی رها شود
رضا اوایل هروز روزی دوبار با خانه تماس می گرفت. یک هفته مانده به شهادتش خبری از او نبود انگار میخواست از ما دل بکند و از دنیای مادی رها شود، و بی نام و بی نشان باشد.
حس سرد انتظار
در این یک هفته بی خبری، در دلم غوغایی برپا بودکه جرات تماس گرفتن با ستاد فرماندهی گردان برای اطلاع از سلامتی رضا را نداشتم. آن ترس مرا بیمار کرده بود تپش قلب گرفته بودم، محیط خانه غم بار شده بود، هیچ حاجتی از خداوند نمیخواستم جز خبری از رضا.
تقریبا چند روز بعد برادر آقا رضا به منزلمان آمد وگفتندکه با ایشان تماس گرفتن و از مجروحیت رضا او را مطلع کردند. با شنیدن این خبر انگار سقف آسمان در سرم خراب شد، حال بدی داشتم اشک از چشمانم جاری شد. چهار پنج روز بعد از این خبر بود که شهادت رضا را از طریق ستاد فرماندهی و اینکه مفقودالاثر است قطعی شد.
شرط داعشی ها و پیکر شهید سردار
به ما اعلام کرده اند که داعشیان، تحویل اجساد شهدا را منوط به آزاد کردن ده اسیر داعشی و یا مقداری زیادی پول، خواسته آنها بود که من با شنیدن این خبر بدون هیچ مکثی گفتم رضا را برای رضای خدا دادیم و او را پس نمی گیریم.
نمی خواهم هیچ معامله ایی در رابطه با تبادل اسرای داعشی با پیکر شود، اگر خواست خداوند باشد رضا برمی گردد، نمی خواهم هیچ معامله ایی در رابطه با تبادل اسرای داعشی با پیکر شود، چه بسا که اگر داعشیان آزاد شوند باعث افزایش تجهیزات دفاعی و نیروهای انسانی می شود که حتی رضا هم راضی نیست.
نحوه شهادت رضا
همرزمان شهید برایم اینگونه تعریف می کردند که قبل از شروع عملیات، رضا با تعدادی دوستانش به زیارت حضرت زینب (س) میروند و به آنها می گوید هرکسی برای خود خلوتی داشته باشد و هیچ صحبتی نباشد، بعد از نیم ساعت که اماده رفتن بودند او را صدا می زنند و رضا با چشمانی گریان رو به دوستانش می گوید چقدر خوب می شد که در این عملیات برویم و دیگه برنگردیم وآثاری از ما نباشد…
ساعاتی از کلام رضا نگذشته بود که دعایش مستجاب شده بود.
تعدادی از همرزمانش در محاصره دشمن بودند و در پی نجات و رهایی آنها از حصر، رشادت هایی از خود نشان داد و مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت. ولی نتوانستند پیکر او را به عقب برگردانند. رضا ارادت خاصی به خانم فاطمه الزهرا داشتند و مانند ایشان با پهلوی مجروح شده در ایام شهادت بی بی دوعالم به این توفیق عظمی دست پیدا کردند.
بله ، رضای من در بیست و پنجم بهمن ماه سال 1394 مصادف با ولادت حضرت زینب (س)؛ جان خود را هدیه آن حضرت نمود و همراه با یادگار و یار قدیمی هشت سال دفاع مقدس که همان ترکش سینه اش بود به سوی معشوقش پرواز کرد.
حال که بعد از یک سال دوری و انتظار همسر شهید من به میهن اسلامی ایران باز گشته و من و فرزندانم از خداوند می خواهیم بتوانیم ادامه دهنده راه شهید باشیم.
انتهای گزارش/ رشیدی
************************************************************************************************************
به گزارش گروه استانی 《تیتر یک》؛ در این یادداشت به بیان فرازهایی از وصیتنامه، خاطرات و زندگینامه شهید رضا ایزدیار میپردازیم.
فرازهایی از زندگینامه شهید
شهید مدافع حرمی که بعد از ۳۱ سال به برادر شهیدش پیوست…
شهید رضا ایزدیار در سال ۱۳۴۷ در محله حاجیآباد کرج در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود.
مادر وی استاد قرآن محله بود و پدرش با آنکه کارگر کارخانه بود با تبعیت از پدرشان به عنوان خادم مسجد در محله فعالیت داشت.
شهید رضا ایزدیار دومین شهید خانواده است، برادرش داوود ایزدیار در دوران دفاع مقدس به فیض شهادت نائل شد.
این شهید از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود. پاسدار شهید رضا ایزدیار ساکن کرج بود و از این شهید والامقام دو پسر ۲۲ و ۱۳ ساله و یک دختر ۳ ساله به یادگار مانده است.
شهید ایزدیار نسبت به پدر و مادر احترام عجیبی میگذاشت؛ برای دیگران نیز ارزش و احترامی خاصی قائل بود و با وجود اینکه فرمانده پدافند سپاه قدس بود با نیروهای زیر دستشان برخورد صمیمی و پدرانهای داشت.
حاج رضا وجودش مالامال از عشق و محبت بود و آن را به دیگران تزریق میکرد. وی بر سر مسائل اخلاقی و مذهبیِ دینش پافشاری خاصی داشت؛ از واجبات نماز اول وقت و امر به معروف و نهی از منکر تا انجام مستحبات، رزق و روزی حلال را در مالش رعایت میکرد.
بسیار خوشرو و اهل سفر بود، سادهزیست و سادهپوش بود وشیفته زرق و برق دنیا نبود.
ولایتمداری و اطاعت از رهبری از نمونههای شاخص خط مشی سیاسی شهید بود. از تبعیضها و بیعدالتیها که در بین جامعه اتفاق میافتاد ناراحت میشدند. وقتی دوستانشان در مورد بعضی افراد صاحبِ منصب و مقام ایرادی میکردند او میگفت، شما تکلیفتان را چگونه ادا نمودید که اینگونه از دیگران انتقاد میکنید! شما وظیفه دینی و اسلامی خود را انجام دهید. انشاءالله آنها هم تعهد و وظیفهشناسی در قبال مردم را در رأس کارهای خود قرار دهند.
سرانجام شهید مدافع حرم پاسدار رضا ایزدیار در ۲۵ بهمن سال ۱۳۹۴ مصادف با ولادت حضرت زینب (س)، به همراه دو تن از همرزمانش شهیدان مهدی قاسمی و حمزه کاظمی در شهر حلب در سن ۴۷ سالگی به شهادت رسید، اما پیکر مطهر او به دست داعش افتاد.
بعد از گذشت یک سال از شهادتش پیکر او در منطقه حلب کشف برای تطبیق ژنتیکی به تهران انتقال یافت. هویت این شهید والامقام از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و پس از تشییع پُرشور در میان مردم کرج در گلزار شهدای حاجیآباد کرج به خاک سپرده شد.
فرازهایی از نحوه شهادت شهید
قبل از شروع عملیات، رضا با تعدادی دوستانش به زیارت حضرت زینب (س) میروند و به آنها میگوید، هر کسی برای خود خلوتی داشته باشد و هیچ صحبتی نباشد، بعد از نیم ساعت که آماده رفتن بودند او را صدا میزنند و رضا با چشمانی گریان رو به دوستانش میگوید چقدر خوب میشد که در این عملیات برویم و دیگه برنگردیم و آثاری از ما نباشد…
ساعاتی از کلام رضا نگذشته بود که دعایش مستجاب شد.
تعدادی از همرزمانش در محاصره دشمن بودند و رضا در پی نجات و رهایی آنها از حصر، رشادتهایی از خود نشان داد و مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت، ولی نتوانستند پیکر او را به عقب برگردانند.
رضا ارادت خاصی به خانم فاطمه الزهرا (س) داشت و مانند ایشان با پهلوی مجروح شده در ایام شهادت بی بی دو عالم به این توفیق عظمی دست پیدا کرد.
شهید رضا ایزدیار در بیست و پنجم بهمنماه سال ۱۳۹۴ مصادف با ولادت حضرت زینب (س) جان خود را به آن حضرت هدیه کرد و همراه با یادگار و یار قدیمی هشت سال دفاع مقدس که همان ترکش سینهاش بود به سوی معشوقش پرواز کرد، اما پیکر مطهر او به دست داعش افتاد.
به دلیل اینکه فرمانده گروهان بود و ما هم برای فرماندهان حساسیت ویژهای قائل هستیم، قصد تبادل داشتند و پیکر را در کاور در سردخانه نگه داشتند.
فرازهایی از خاطرات شهید؛ دلنوشته همسر شهید رضا ایزدیار
نگاه کودکانه زینبت هنوز هم منتظر توست.
صبح زود طبق معمول برای ادای فریضه از خواب بیدار شدم، ناگهان از پشت در اتاق بچهها دیدم که رضا با چشمانی گریان تک تک بچهها را میبوسد و مورد نوازش قرار میدهد و به سرعت از در خارج شد…
امروز که به خیابان آمدم یادم آمد که سالهای انتظار تو بر دیدگان رهگذران بنر شده است و قصه عاشقانههای تو در میان صورت نمناک از گریههای شبانهات در میان شیارهای بازیدراز و خرمشهر و دو کوهه در جایی دورتر بر دل حریم نشسته است!! باز هم یادم آمد در میان انتظار فصلها آرام آمدی و رفتی و من باز هم ندیده بدرقهات کردم…
حال که آمدی خواستم گله ای بکنم!! آنروز که دستانت میان آسمان بدرقه اشک بیتابی زینب شد؛ گویی میدانستی آخرین نگاه را بر چهره گلرخاش نثار میکنی، تاب اشکهای تو را نیز باد هم نداشت! با خود در هوا ریسه کشید و ناز ابرها را برای بارش لحظههای تو با دخترت به جان خرید… گفتند راضیام به رضای تو!!
و تو!
سر برگرداندی و گفتی دخترم را به تو سپردم ماه آسمان من!! اما آنروز ماه زیر ابر پنهان شد تا خجالتزده نگاه کودکانه دخترت نشود…
هنوز هم کوچه خاطرات به انتظار لحظههای تو فریاد میزند و بغض نیامدنت بر دل کودکانه زینب قاب چشمان تو است…
باز هم گفتند…
راضیام به رضای تو و تو راضی شدی به رضای نام خود…
می شناسی مرا رفیق غزل؟
فرازهایی از خاطرات شهید به نقل از همسرش
همسرم وصیتنامه نداشت، اما زندگیاش همیشه جوری بود که انگار مشغول نصیحت و وصیت بود. با زبان نرم همیشه با بچهها صحبت میکرد و لحن پندآمیز داشت و اهل حرف زدن بود. دوست داشت با بچهها حرف بزند و حرفش هم اثرگذار بود؛ الان گاهی فکر میکنم بچهها همان حرفهای پدر را در زندگیشان پیاده میکنند. فکر میکنند که پدرشان از چه چیزهایی بدش میآمد و ناراحت میشد سعی میکنند از همان موضوع دوری کنند و از هر کاری خوشحال میشد آن را پیاده میکنند.
ماجرای نحوه اعزام شهید ایزدیار به سوریه از زبان مجید ایزدیار (برادر شهید)
برای سوریه برادر شهید را اعزام نمیکنند، روزی که من میخواستم به سپاه بیایم، با توجه به فاصلهای که محل کار من با ایشان داشت اما هم مسیر بودیم، (ایشان با سرویس میآمد اما من خودم به سپاه میرفتم) هفتهای دو، سه بار میگفت: 《داداش سپاه کار دارم》، اما نمیگفت چه کاری دارد، هر هفته مرتب میگفت 《سپاه کار دارم》 و محل کارش از سپاه فاصله داشت و باید با دو ماشین دیگر مسیر را میرفت.
بعد از شهادت ایشان فرمانده سپاه وقتی من را دید گفت: آقا رضا هفتهای دو روز مرتب پیش من بود، و درخواست اعزام به سوریه را داشت، من هم میگفتم برادر شما در زمان جنگ شهید شده است و ما اجازه اعزام نداریم.
فرمانده سپاه میگفت: یک روز شهید رضا ایزدیار آمد و دوباره درخواست کرد، اما من به صورت جدی با او برخورد کردم و گفتم امکان اعزام نداریم، اما دو روز بعد دوباره دیدم آمده است پشت درب اتاقم و زار زار گریه میکند، گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: 《شما من را سوریه نمیبرید.》، دلم شکست و با وجود منع اعزام نامه او را دادم و گفتم برو که دلم را شکستی.
فرازهایی از خاطرات شهید
وقتی جریان جنگ سوریه و محاصره حرم حضرت زینب و کشتار وحشیانه داعش در همه جا پیچیده شد و ایران در پی اعزام نیروهای خود به سوریه بود، غیرت رضا به جوش آمده بود و تاب ماندن در اینجا را نداشت و هر روز اخبار سوریه را پیگیری میکرد و با اصرارهای مداوم و پافشاریهایی که انجام داده بود برای ثبت نام و اعزام به سوریه او موافقت نمیکردند.
رضا برای رفتن خیلی اصرار داشت، حتی با مخالفت مسئول ثبت نام که او را با لحن تندی از اتاق بیرون کرده و گفته بود، شما دِینت را به اسلام ادا کردی، شما برادر شهید هستی، این سفر به احتمال زیاد بدون بازگشت است و از شما این مسئولیت سلب شده است.
گویا با شنیدن این حرف رضا با صدای بلند گریه میکند و کسانی که در آن اتاق بودند تحت تأثیر قرار میگیرند.
این گریه رضا، مرا یاد خاطرهای میاندازد که قبلاً برایم تعریف کرده بود.
در سال ۱۳۶۷ منطقه ماووت عراق، در ارتفاعات تپه شیخ محمد، رضا و برادرش مجید در یک گردان با هم بودند. شب عملیات فرمانده گردان او را صدا میزند و به او میگوید رضا تو و برادرت مجوز شرکت در عملیات را ندارید احتمال مجروحیت و شهادت در این عملیات وجود دارد، خانواده شما داغدار برادرت داود است و مادر، تحمل داغ دیگری ندارد.
با شنیدن حرف فرمانده، رضا زار زار شروع به گریه میکند و مجید سعی در آرام کردن او مینماید. رضا مرد جنگ و پر تلاطم بود، عشق و شور شهادت از همان سالهای دفاع مقدس در وجودش نهادینه و درونی شده بود و سرانجام بعد از دو سال دوندگی و اصرارهایش برای اعزام به سوریه، او را ثبت نام کردند.
فرازهایی از خاطرات شهید؛ شرط داعشیها و پیکر سردار شهید
داعش، تحویل اجساد شهدا را منوط به آزاد کردن ده اسیر داعشی و یا مقدار زیادی پول کرده بود. خواسته آنها اینطور بود، ولی همسر شهید با شنیدن این خبر بدون هیچ مکثی گفت: رضا را برای رضای خدا دادیم و او را پس نمیگیریم.
نمیخواهم هیچ معاملهایی در رابطه با تبادل اسرای داعشی با پیکر شود، اگر خواست خداوند باشد رضا برمیگردد، چه بسا که اگر داعشیان آزاد شوند باعث افزایش تجهیزات دفاعی و نیروهای انسانی آنها میشود که حتی رضا راضی نیست.
**************************************************************************************************************
دیدگاهها