نــام :حیدر
نـام خـانوادگـی :جلیلوند
نـام پـدر :محمد
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۵/۰۹/۲۶
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۳۱ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۶/۰۳/۲۱
کـشور شـهادت :سوریه
مـحل شـهادت :سوریه
گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع)-ملارد
از هوا فضا که ماموریت گرفت، کلام شهید حاج احمد آقا کاظمی را می گفت و تکرار می کرد و تکیه کلامش شده بود و مثل حاج احمد می گفت: خدایا در نیروی هوایی ما نتوانستیم به شهادت برسیم، در نیروی زمینی این را رزق و روزی ما کن.
نوید شاهد البرز: درمعرفی “شهید حیدر جلیلوند” اگر او را بزرگمردی بسیجی بنامیم و یا سپاهی و یا مستشار نظامی در خاک سوریه وعراق در جنگ با تکفیری ها باز ناشناس می ماند. او که بعد از شهادتش نام حیدری اش بیشتر هویدا شد. عاشق و شیدای معبودی ازلی و ابدی که خاکیان را رها کرد و به افلاکیان پیوست. حیدر فرزندی بود پای درددل مادر و بسیار اطمینان بخش برای پدر و تکیه گاه همسر و نامش ار زبان دخترکش ثنا نمی افتد ولی حنانه چهار ماهه اش شاید تنها نسیمی از بوی پدر برایش قریب باشد….همسرش در آخرین کلام به او گفت: «مراقب آرزوهایت باش من هوای اینجا را دارم». حالا ثنا کم کم دارد عادت می کند با عکس پدرش حرف بزند.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهدالبرز با خانواده شهید حیدر(حمید) جلیلوند به عنوان اولین گفت و شنود رسانه ای این شهید والامقام بدین شرح منتشر می شود:
*نوید شاهدالبرز : از خانواده و آقاحیدر برایمان بگویید؟
*مادر شهید: من “اعظم بستاک” مادر شهید حیدر جلیلوند و متولد خرمشهر هستم و تا چهارده سالگی در خرمشهر زندگی کردم. جنگ که شروع شد، من بهمراه خانواده به “درود” مهاجرت کردیم و از آنجا به خاطر شغل پدرم که در بنادر کشتیرانی کار می کرد، ما به تهران آمدیم. سال 61 هم من با آقای جلیلوند (پدر شهید) ازدواج کردم. همسرم از فامیل های پدرم بود و تا زمانی که ما خرمشهر بودیم، من ایشان را ندیده بودم. سال 62 ازدواج کردیم. مدتی الیگودرز بودیم و بعد به تهران برگشتیم و از تهران بمدت یکسال و نیم ما به دزفول رفتیم . همسرم آنموقع سرباز بود و جبهه می رفت. پسر بزرگم در دزفول بدنیا آمد و بدلیل اینکه آتش جنگ زیاد شده بود و آنجا امنیت نداشت ما به تهران آمدیم و در یافت آباد منزل دایی ام ساکن شدیم.
متولد محله جنگ زده ها
* نوید شاهد البرز : چندفرزند دارید؟ و آقا حیدری چه سالی بدنیا آمدند؟
*مادر شهید: ما چهار تا پسربنام های علی، مجید، حیدر،سجاد داریم.بعد از چند وقت به ما خانه سازمانی دادند وما در خانه های سازمانی متعلق به جنگ زده ها مستقر شدیم. همسرم در جبهه بود که حمید(حیدر) درخانه های سازمانی جنگ زده ها در تاریخ بیست وشش آذرماه سال شصت و پنج بدنیا آمد.
حیدر در همان خانه های سازمانی متعلق به جنگ زده ها بزرگ شد وبه مدرسه رفت و بعد از پایان خدمت سربازی، همسرم جذب سپاه شد. حیدر کلاس اول دبستان بود که ما اومدیم شهرک جنت در شهرستان فردیس ساکن شدیم.
حیدر همیشه می گفت: مامان من با شما فرق دارم. می گفتم: چرا ؟ میگفت: همه شما RHگروه خونتون مثبت و من منفی. از گروه خونیم مشخص که من با شما فرق دارم.
از کربلا می آیم…
*نوید شاهد البرز : و چگونه وارد سپاه شدند؟ دانشگاه هم رفتند:
*مادر شهید: آقا حیدر هوش سرشاری داشت و زمانی که مدرسه می رفت، شاگرد ممتاز بود. حیدر در تمام کلاسهای قرآن و تواشیح و تئاترو ورزشی در بسیج شرکت می کرد. بسیار فعال بود. تا دیپلم در شهرک جنت بودیم و دیپلم انسانی را گرفت و به خدمت رفت و از خدمت که بر گشت . دنبال یک شغل دیگری بود و تا مدتی با دوستانش بسیج می رفت ویک روز آمد گفت: می خواهم وارد سپاه شوم و بالاخره هم رفت و در قسمت هوا فضای سپاه مشغول کار شد.
در دانشگاه هم خیلی فعال بود.یک روز اومد و گفت: مامان من اینجا در هوا فضا که هستم اصلا حقوقش بهم نمی چسبد. چون کاری نیست که من می خواهم… تقریبا حدود سال 92 و 93 … بود.
من گفتم : خوب جا به جا شو، برو یه قسمت دیگه. یه مدت رفته بود آموزش دیده بود. می خواست وارد سپاه قدس شود چون به او گفته بودند از این قسمت امکان ندارد که به عنوان مدافع حرم وارد سوریه شود. می گفت: مامان برای من دعا کن، بتوانم وارد سپاه قدس شوم.من هم می گفتم: پسرم دعا می کنم که ان شالله عاقبت بخیر شوی.
به پدرش هم گفت که با آشنایانی که دارد تماس بگیرد که حیدر را وارد سپاه قدس کنند. پدرش گفت: اگر قصدت خدمت هست، همینجا خوبه. خیلی با باباش صحبت می کرد. ولی پدرش می گفت نه می نمی روم. خودش رفت، اقدام کرد. خیلی تلاش کرد که جذب سپاه قدس شود.
*نوید شاهد البرز : درباره ورودشان به جمع رزمندگان مدافع حرم هم بفرمایید:
*مادر شهید: یک روز اومد گفت : گفتند: کسانی که می خواهند به سوریه بروند، ثبت نام کنند. من می خوام ثبت نام کنم. من گفتم: سوریه برای چی می خواهی بری . گفت: من دوست دارم بحث دفاع از حرم را پیش کشید و… من گفتم: تو زن داری بچه داری باید نظر زنت رو بپرسی باید پیش بچه هات باشی .
بالاخره رضایت همسرش را هم گرفت و رفت و دفعه اولی که برگشت می گفت: از کربلا می آیم و کسی به من زیارت قبول نمی گوید و تعریف کرد که: من رفتم کربلا ،رفتم نجف …. گفتیم مگه تو سوریه بودی؟
خبر شهادت سر سفره افطار
*نوید شاهد البرز : آخرین اعزام شان به سوریه بفرمایید؟ و اینکه در روزهای حضورشان در منطقه تماس هم می گرفتند؟
*مادر شهید: چند بار رفت و برگشت. از سوریه که برگشت درس را هم ادامه داد در یکی از دانشگاههای کرج رشته حسابداری تحصیل می کرد. زبان عربی را هم یاد می گرفت.این آخرین دفعه که دوباره می خواست، برود. گفتیم: صبر کن بچه تون بدنیا بیاد بعد برو. که قبل از عید دخترش “حنانه” بدنیا آمد و ایام عید می خواست برود، باز من مانع شدم ؛ گفتم: ایام عید باید پیش خانوادت باشی. قبول کرد.
نیمه شعبان بود، گفت: بعد از جشن نیمه شعبان من به سوریه می روم.توی جشن نیمه شعبان هر جایی که نگاه می کردیم، حیدر را می دیدم. فردای نیمه شعبان بود که زنگ زد و گفت: من نمی خوام این دفعه بچه ها رو شهرستان بذارم. می خوام پیش شما باشند، گفتم: مادر قدم بچه هات روی چشم من . تو فقط مراقب خودت باش. گفت: باشه مامان بادمجون بم آفت نداره.
دو روز بعد از نیمه شعبان در بیست و چهارم اردیبهشت صبح تماس گرفت، گفت: ما می خواهیم نهارپیش شما باشیم.من نهار ماهی درست کردم اخه حیدر ماهی خیلی دوست داشت. همه امده بودند چون می دانستند حیدر می خواهد برود. نهار خوردیم و بعد از نهار هم حیدر خیلی شوخ طبع بود و کلی همه رو خندوند. زمانی که می خواست به فرودگاه برود اجازه نداد من و همسرش با او برویم . اما بابا و برادرها و دایی اش با او رفتند.
هر شب به خانمش و ما زنگ می زد. می پرسید: حنانه چطوره؟ بزرگ شده؟ عکساشو بفرستید. ماه رمضان امسال، ختم قران داشتیم که حیدر زنگ زد و همه تک تک شروع کردن باهاش صحبت کردن و دوست صمیمی اش (…) هم اینجا بود و باهاش صحبت کرد و آن شب بیستم خرداد آخرین تماسش بود .
*نوید شاهد البرز : چگونه از شهادت آقا حیدر مطلع شدید؟
*مادر شهید: بعد از بیستم خرداد، من هر روز از همسرش می پرسیدم که زنگ نزده است؟ می گفت: نه. تا اینکه یه روز من خانه بودم که یکی از دوستاش که در شهرک جنت با هم بودند، تماس گرفت و خودش را معرفی کرد و گفت: من می خواستم بیام خونه شما آدرس می خواستیم. گفتم: آدرس منزل می خواهید برای چی؟ گفت: می خواستیم برای عرض تسلیت خدمت برسیم!!. دلم شور افتاد زنگ زدم به پسر بزرگم،چه شده؟ گفت چیزی نیست اشتباه گرفته است. بعد برادرم زنگ زد و گفت: من دنبالت می آیم…همه خبر شهادتش را داشتن بجز من و پدرش وهمسرش . برادرم آمد ما را برد و در منزل پدرم . از برادرم و بقیه پرسیدم چه شده؟ چرا نمی آیید افطار کنین.مگه روزه نبودیید؟ رفتم تو اتاق دیدم عروس هایم دارند نماز می خوانند. گفتم به به. چه خوب که اول نماز می خونین بعد افطار می کنین.
صورتشان را دیدم که گریه کرده بودند. گفتم: چی شده به من بگین. اتفاقی برای حمید افتاده؟ داداشم آمد به من گفت: چیزی نیست به ما زنگ زدن گفتن که حمید زخمی شده و فردا به ایران بر می گردد.
هوای گلزار شهدا
داداشم از من خواست که بیرون بریم. تو ماشین بودیم که از من پرسید: حمید چی دوست داشت ؟ گفتم یعنی چی ؟ گفت: هر پنج شنبه نمی اومد، با تو نمی رفت گلزار شهدا؟ گفت: خواهر! حمید به آرزویی که داشت رسید.
*نوید شاهد البرز : مگر با شهید حیدر با گلزار شهدا می رفتید؟
*مادر شهید: بعضی وقتها می آمد می گفت: مامان بیا بریم یک جایی که سرحال بشوی. من را به گلزار شهدا می برد. می پرسید: مامان حالت عوض شد؟ می گفتم: اره راست می گی،آدم اینجا حالش خوب میشه.
*نوید شاهد البرز : از اخلاق شهید هم بفرمایید:
مادر شهید: حمید همیشه خندان و شوخ بود اگر گاهی میامد و حالش گرفته بود، همه اعتراض می کردند. دو هفته قبل از اینکه برای بار آخر که برود با دوستاش رفته بود «گلزار شهدا» و آنجا عکس گرفته بود. همینجا که الان مزار دارن و بخاک سپرده شدند. حمید واقعا با ما فرق داشت . حمید اصلا در دلش کینه نداشت. خیلی مهربان بود. من بیشتر صحبت هام و دردلم با حمید بود هر روز به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر می زد. نسبت به همه فامیل مهربان بود. امسال عید همه فامیل را رفت دید و به همه فامیل سر زد. این را هم بگویم که او با شهید نعمایی دوست صمیمی بود و سر کار و خونه بیرون بیشتر جاها با همدیگه بودند .
*نوید شاهد البرز : در ادامه این دیدار صمیمی پدر گرامی شهید جلیلوند از فرزند برومند و شهیدیش می گوید:
*پدر شهید: از چند سال پیش تصمیم داشت که به سوریه برود. به همین دلیل از هوا و فضا وارد سپاه قدس شد. و تمام تلاشش را کرد. چون می گفت من کار ستادی دوست ندارم و عملیاتی هستم.
یک روز پیشم امد و گفت: من دو سال به تو گفتم؛ بیا بریم پیش آقای … نامه من را بگیر که بروم نیامدی . من رفتم پیشش و نامه را گرفتم.بنابه گفته بچه های هوا فضا ؛ موقع تحویل پرونده حیدر می نویسد: تحویل گیرنده “شهید جلیلوند” و امضاء می کند.
بالاخره رفت و دوره های آموزشی را دید و گفت: اولین بار من ماموریت به لبنان می روم . یکبار که عکس فرستاد، من یک نقشه پشت سر ایشان دیدم که نقشه عراق بود. یه مدت گذشت من دیدم با بچه های بسیج مردمی عراق ارتباط دارد. ما دیگه متوجه شدیم که عراق بود . به ما می گفت: من لبنان هستم. شهید اصلا دوست نداشت ما و همسرش کمترین ناراحتی و استرسی را داشته باشیم.
*نوید شاهد البرز : نحوه شهادت آقا حیدر چگونه بوده است:
*پدر شهید:
اینکه در سوریه چه اتفاقی افتاد و شهید جلیلوند چگونه به شهادت رسیده توسط فرماندهان و هم رزمان شهید روایت شده که : ساعت 15:30 روز یکشنبه بیست و یکم خرداد ماه باتوجه به شرایط خاص موجود در منطقه اثریا و تحرکات دشمن، شهید حیدر جلیلوند بهمراه یک نفر از هم رزمانش بمنظور شناسایی و کسب اطلاعات میدانی عازم خط مقدم می شوند.
قسمتی از طول مسیر توسط موتور و مابقی را پیاده طی می کنند. پس از انجام عملیات شناسایی و درحین بازگشت از ماموریت، با نیروهای داعش روبرو شده و بدلیل سری بودن عملیات شناسایی، مجبور به عقب نشینی می شوند.
دراین لحظه شهید جلیلوند باارتباط بیسیم، درخواست آتش سنگین توپخانه را داشتند که با انجام این کار تلفات زیادی از نیروهای دشمن گرفته می شود.
حوالی ساعت 19 و با قطع موقت آتش پشتیبانی، شهید حیدر و همراه ایشان مبادرت به ترک منطقه و رسیدن به موتور می کنند اما از ناحیه سر مورد اصابت گلوله مستقیم قرار می گیرند که این خبر توسط همراه شهید به نیروهای قرارگاه اطلاع داده می شود.
سریعا نیروهای عملیاتی بمنظور کمک رسانی، راهی موقعیت می شوند و پس از ساعت ها درگیری و تلاش، پیکر مطهر این شهید بزرگوار به عقب بازگردانده می شود. شهید “حیدر” جلیلوند در ایام ضربت خوردن حضرت امیرالمومنین “علی(ع)”، از “ناحیه سر” و در سن 31سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
*نوید شاهد البرز: از روحیات و اخلاق و مرام شهید جلیلوند هم بفرمایید:
*پدر شهید: ایشان از بچگی بسیار ادم فعالی بود و از کلاس دوم و سوم چند جزئ قران را حفظ بود در گروه تواشیح هم کار می کرد. در هیات هم مداح وهم میاندار بود.
با دوستانش قبل از اینکه برای آخرین دفعه برود در گلزار شهدا عکس گرفته بود و به آنها گفته بود که بچه ها اینجا دیگه داره تموم میشه.
دعای شهادت به سبک حاج احمد کاظمی
روزی که برای آخرین بار رفت من و برادر ها و دایی اش به فرودگاه رفتیم. در فرودگاه اجازه نمی داد ما آنجا منتظر بمانیم و روزی که می خواست برود چند تا انگشتر داشت که به من و همسرش و مادر بزرگش داد و به مادر بزرگش گفت: می رم مشهد یه انگشتر خوب برات می گیرم، این رو ازت پس می گیرم.
*یه روزی یادمه که همکار داداشش، مجید شهید می شه و مجید خیلی بی تابی می کرد و حیدر به مجید می گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ شهید تهرانی مقدم سالها در جبهه بود و نهایت آرزوش شهادت بود. حیدر خودش هم شهادت یکی از آمالش بود.به قول حضرت آقا هر شهید مدافع حرم دو بار شهید می شود و اجر دو شهید را می گیرد.اینها نشان دهنده شجاعت و عظمت و عشق و علاقه این بچه ها بوده که رفتند و پیوستن به این خیل بزرگ انسانیت.
من یادم هست: آقا حیدر کلام شهید حاج احمد آقا کاظمی را می گفتند و تکرار می کرد و تکیه کلامش این بود که؛ خدایا آخر عمر من را به شهادت ختم کن و با اشک وگریه درست مثل حاج احمد می گفت: خدایا در نیروی هوایی ما نتوانستیم به شهادت برسیم، در نیروی زمینی این را رزق و روزی ما کن.
خانواده شهید را با اسم حمید صدا می کنند در حالی که اسمش در شناسنامه حیدر است. روزی که ما اسم او را حیدر گذاشتیم، هیچکدوم از اینها حیدر صداش نکردند و روزی که داشت می رفت به شوخی می گفت: بابام اسم منو حیدر گذاشت و من تا روزی که رفتم مدرسه نمی دونستم اسمم حیدر است.
شهید حیدر(حمید) جلیلوند حیدر وار شهید شد. روز ضربت خوردن امیر المومنین به شهادت می رسه و شب احیا ختمش برگزارمی شود و با زبان روزه شهید می شود و حول و حوش ده دوازده ساعت پیکرش توی بیابان و در مملکت غریب می ماند و واقعا حیدر وار شهید می شود . حیدر عشق و علاقه اش رهبری ائمه بود و همیشه زبانش به ذکر و نوحه بود.شهدا رفتند آرامش گرفتند هنوز که هنوزه ما باور نمی کنیم که حیدر در کنار ما نیست. به لطف خدا وائمه مراسم تشییع شهید با وجود گرما و ماه مبارک رمضان انبوه جمعیت آمده بودند و این بخاطر راهیست که شهدا رفتند.
نوید شاهد البرز:*شهید حیدر جلیلوند به روایت همسرش هم در این دیدار میسر شد تا سه روایت دلنشین از این شهید عزیز بدست بدهیم:
*همسر شهید: من اهل شهرستان الیگودرز هستم، حیدر پسر دایی داماد ما بود. سال 1387ما همدیگر را دیدیم و خواستگاری کردند. من در همان دیدار اول شیفته شخصیت ومنش حیدر شدم و قبول کردم. سال 87 ما عقد کردیم و88 ازدواج کردیم. زمانی که که عقد بودیم، آقا حمید خیلی تلاش می کرد که زودتر سر خونه و زندگیمون بریم و، اما مشکل مالی داشت. بخاطر دارم نماز استغاثه به حضرت زهرا را خواند و از حضرت کمک خواست. خدا کمک کرد و همه چیز جور شد و تاریخ عروسیمون هم روز ولادت حضرت فاطمه(س) افتاد. حمید(حیدر) آقا خیلی به حضرت فاطمه علاقه داشت .
بلحاظ خلق و خو شخصیت خیلی مهربان و رئوف بود.در مورد کارش هیچوقت با من صحبت نمی کرد و یه مدتی کارمند سپاه بود. یه روز به من گفتند که می خواهند تسویه کنند و به قسمت دیگری منتقل شوند.
یه روز جاریم به من گفت: زهرا؛ حمید رفته توی سپاه قدس؟ من تا حالا نشنیده بودم برای اولین بار اونجا مطلع شدم . از حمید پرسیدم، گفت: اره دیگه کارم داره ماموریتی می شه و باید برم ماموریت.
آرزوی شهادت داشت
آقا حمید یه مدت هم رفت خارج از کشور آموزش دید. بعد ماموریت به عراق رفت . هر بار هم که می رفت، من دلم آشوب بود. چون خیلی به حمید وابسته بودم ولی می دانستم او آرزوش شهادت دارد و چیزی نمی گفتم.
گاهی که من می گفتم: چرا کار به این سختی را انتخاب کردی و من پدرم و برادرم را از دست دادم، شما تنها کسی هستی که من دارم. گفت: نگران نباش من شهید نمی شوم . چشم بهم بزنی من بر می گردم .من همیشه ایه الکرسی می خواندم که به سلامت برگردد.
هم خوشحالم که به آرزوش رسیده است اما سخت هم هست … بهر حال مسیر دشواری در پیش و تربیت یادگاران شهید بر عهده من است. با عنایت حضرت زینب س و کمک امام زمان عج این راه را باید طی کرد.
باتوجه به اینکه حمید خیلی تربیت بچه ها برایش مهم بود و خودش از هر فرصتی استفاده می کرد و ثنا را با ائمه و قران آشنا می کرد . به من هم سفارش می کرد که هر روز ضمن اینکه من خودم قران می خوانم به ثنا هم یاد بدهم و دوست داشت ثنا با قران انس بگیرد.
گفتگو از نجمه اباذری
وصیتنامه شهید:
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله
اینجانب حیدر جلیلوند فرزند محمّد در صحت کامل این وصیتنامه را مینویسم.
من عبد گناهکار بودم و شرم دارم خود را از بندگان خداوند بخوانم.
خداوند منان را سپاسگزارم که به من توفیق حضور در جبهه حق علیه باطل را بر من ارزانی داد و از او خواستار مرگ باعزت یعنی شهادت هستم. گرچه اصلاً خود را لایق نمیدانم امّا هرچه از مهربانی و رحمت پروردگارم بگویم کم است.
سلام گرم مرا به پدر و مادرم برسانید و به برادرانم همچنین.
در این دنیا همسری دارم که بسیار مهربان و باصداقت بوده در زندگانی من خدای عزوجل را شاهد میگیرم که هیچ بدی از او ندیدم و بسیار برایم قابل احترام است از او تقاضا دارم دختر عزیزم ثنا جان را بهخوبی خودش تربیت کند.
دلم برایشان تنگشده است امّا خدا میداند که جهاد فی سبیل الله چقدر مهم است. انشاءالله که مقبول گردد.
همسرم از تو میخواهم در نبود من صبوری کنی و از مادر سادات حضرت صدیقه طاهره(س) استمداد کنی، عفت پیشه کنی و به فرزندمان بیاموزی، که در محشر سرافکنده و خجل ظاهر نشوی.
از پدر و مادر بزرگوارم که مرا تربیت نموده و در این راه قرار دادهاند تشکر میکنم و از آنها خواستار صبر و شکیبایی هستم.
خداوندا من بنده گنهکار توأم مرا ببخش و بیامرز.
دوست داشتم در زمان حیاتم یکبار با همسر و دخترم خدمت رهبر عزیزم برسم امّا نشد. ولی الآن از خدا میخواهم که بعد از شهادتم رهبر بزرگوارم دست نوازشی بر سر دخترم بکشد و رهبرم اجازه بدهند خانوادهام ایشان را ملاقات نمایند.
تمام حسابوکتاب زندگی من را همسرم میداند و همهچیز را اعم از دارای هرچه که هست را به او میبخشم.
در پایان، دوست دارم در گلزار شهدای ملارد در جوار سنگ یادبود شهید حاج حسن تهرانی مقدم دفن شوم و این مکان را به دوستم برادر پاسدار مهدی شریفی گفتهام و مکان را نشانش دادهام و فقط و فقط به خانوادهام و همسرم میگویم که نماز اول وقت را فراموش نکنند و عفت پیشه کنند.
هرچه که در زندگی دارم از کرامات و بزرگی حضرت زهرا (س) است.
و همه شما را به خداوند عزوجل میسپارم.
حیدر جلیلوند (ذکریا)
15/10/1394
ساعت 24 شب (اسپایکر)
دیدگاهها