
نوید شاهد البرز؛ شهید «هادی شریفی» سیام شهریور سال ۱۳۶۱ در قم، در یک خانواده معمولی چشم به جهان گشود. او دارای هفت خواهر و برادر بودند. هادی فرزند ششم خانواده بود. پدر هادی دارالقران داشت و از همان ابتدا فرزند خود را با آیین مقدس دین اسلام و فرهنگ غنی دینی تربیت کرد. هادی قاری و مداح قرآن بود. خانوادهی هادی از قم به ملارد نقل مکان کردند، او دوران ابتدایی تا دبیرستان خود را در مدرسه حدیث (طلوع فجر) در ملارد گذراند و تا مقطع دیپلم به تحصیلاتش ادامه داد.
زندگی
در شانزدهسالگی پدر را از دست داد و به دلیل نبود پدر در کنار برادرانش به حرفهی جوشکاری مشغول شد. به صورت حرفهای در رشته کاراته ورزش میکرد. در نوزدهسالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای علی و حسین است. سال ۱۳۸٠ به استخدام سپاه پاسداران درآمد و در تیپ ۲٠ رمضان مشغول بهخدمت شد. خیلی به نماز اول وقت پایبند بود و به اطرافیان سفارش آن را میکرد و به حجاب خیلی حساس بود و این دو امر را یکی از موضوعات اساسی دین بیان میکرد. هادی از همان دوران کودکی علاقه به شهادت داشت و همیشه به دیگران میگفت: «دعا کنید شهید بشم.»
ارادت هادی به حرم حضرت زینب (س) و دفاع از میهن او را به سوریه کشاند. در تاریخ ۲۷بهمن ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد و در درگیری با تکفیریهای داعش درحلب تپه العیس زمانی که برای کمک به یک سرباز سوری رفتهبود، دیگر نتوانست به عقب برگردد. بعد از آن واقعه، همرزمانش هرچه بدنبال هادی در منطقه گشتند اثری از او نیافتند؛ تا اینکه پنج ماه بعد خبر شهادتش را اعلام کردند. پیکر پاک این شهید بزرگوار به وطن بازنگشت و جاویدالاثر ماند. در تاریخ 15 آبان 1395، طبق وصیت شهید مزار یادبودی در گلزار شهدای آستان مقدس امامزاده ابراهیم (ع) شهر ملارد بنا شد.
سرباز امام زمان(عج)
پسرانم که به دنیا می آمدند، نذر داشتم ببرمشان مشهد پابوس امام رضا (ع) و موهایشان را کوتاه کنم. هادی را بردیم مشهد و موهایش را کوتاه کردیم. همانجا پدرش نذر کرد که پسرانش سرباز امام زمان (عج) باشند، از آن به بعد هر رفتاری از بچهها به خصوص هادی سر میزد، همسرم میگفت: «باید طوری زندگی کنی که بتوانی سرباز امامزمان (عج) باشی!»
مادر شهید
هادی احمدی!!
اول ابتدایی، روز اولی که رفته بود مدرسه، معلمش گفته بود؛ بچهها هر کسی به ترتیب از میز اول بلند شه اسم و فامیلش را بگه، مهدی هم گفته بود اسم من هادی فامیلم هم احمد، اسم برادر بزرگترم را گفته بود فکر کرده بود که معلم گفته اسم یکی از فامیلهایت را بگو، تا چند روز اول معلماش هادی را به اسم هادی احمدی صدا میکرد تا اینکه یه روز مادرم امد مدرسه و سراغ هادی را گرفت و معلم صدا میزنه، هادی احمدی، مادرم گفته: نه هادی شریفی از اونجا بود که ما متوجه شدیم که هادی اسم برادرم را به جای فامیلیش گفت.
خواهر شهید
تفنگ چوبی
در دوران کودکی، من و هادی خاله بازی میکردیم، هادی یه تفنگ چوبی داشت، برمیداشت و میگفت: «تو میشی مامان من هم میشم پسرت، من میرم جبهه شهید میشم.» من هم ناراحت میشدم و میگفتم: «تا میآیم بازی کنیم تو میگی من میرم شهید میشم! اون وقت کی مرد خونه باشه؟! تو که داری میری.» کلی میخندید. این بازی را دوست داشت، بزرگ هم شد عشق شهادت در قلبش بود. آخر هم رؤیای هادی برای شهادت به واقعیت پیوست.
موشك باران
دوران کودکیمان با جنگ بین ایران و عراق گذشت، حوادث مخصوص به خود را داشت، ما در قم زندگی میکردیم. دوران موشک باران بود، هادی میرفت پشتِ بام، از اونجا لاستیک میانداخت پایین! صدای مهیبی میداد که همه میترسیدند و میریختند درخیابان فکر میکردند حمله شده. بعد هم، میرفتند پناهگاه، هادی با خنده میآمد و میگفت: من لاستیک انداختم. وقتی میخواستیم بگیریمش فرار میکرد و میرفت تا دست کسی بهش نرسه.
خواهر شهید
موهای کوتاه شده
دختر همسایه حجابش را رعایت نمیکرد، هادی یازده سالش بود. همیشه میدیدش، تذکر میداد. من رابطه گرم و صمیمی با دختر همسایه داشتم و رفت و آمدمان زیاد بود. یك بار که آمده بود به خانه ما، هادی آمد و دید که باز موهایش را بیرون انداخته! قیچی را برداشت و موهای جلوی دختر همسایه را کوتاه کرد! بعدم دوید و رفت داخل حیاط. با خنده گفت: «حالا که حجابش رو رعایت نمیکنه، من خودم موهاش براش گذاشتم تو» روی حجاب خیلی حساس بود و با مسألهی بیحجابی به هر طریقی مبارزه میکرد.
خواهر شهید
بيریا
هیئتی داشتیم به اسم مکتب العباس، هادی در تاریکی میآمد مینشست آرام یک گوشه گریه میکرد. بعد هم در همان تاریکی که چراغها خاموش بود میرفت که کسی او را نبیند. دوست نداشت کسی گریههایش را ببیند. اهل ریا نبود، خیلی از غیبت کردن بَدش میآمد. وقتی ما درمورد کسی صحبت میکردیم میگفت: «آن شخص که خودش اینجا نیست، چرا در موردش صحبت میکنید!» ما را تهدید میکردکه اگر این حرف ها را قطع نکنید، من از جمع شما میرم.
خواهر شهید
پاي گچ گرفته
هادی و مهدی مثل دوقلوها بودند، خواهرش مریم در رباط کریم زندگی می کرد. مریم آمد به خانهی ما و به من گفت: «مادر در همسایگی ما یک دختر خیلیخوبی هست که به درد هادی میخوره.» گفتم: «نه هادی هنوز سنش کمه، تازه من که نباید بپسندم اون باید بپسنده، ولی فعلا زوده» ازآنجاییکه مریم همیشه عجول بود به هادی موضوع را گفت، هادی هم از او عجولتر، با هم رفتند و دختر و خانوادهاش را دیدند، هادی آمد خانه و به من گفت: «مادر دختر خیلی خوبیه خانوادهاش هم خوبه، خواهش میکنم بیا بریم خواستگاری» من مخالفت کردم، گفتم: «تو که سنی نداری، نوزده سالته، بذار کار استخدامت در سپاه درست بشه بعد. در ضمن برادر بزرگت مهدی هنوز زن نگرفته صبر کن برای مهدی زن بگیریم، بعدش برای تو میریم خواستگاری.» ناراحت شد و گفت: «من خودم میرم خواستگاری.» من هم گفتم: «برو ببینم اگر من و داداش نیایم، اونا به تو دختر میدن؟!» هادی به همراه مریم رفته بود خواستگاری و پدر و مادر دختر گفته بودن باید بزرگترت بیاد، آمد خانه دست و پای من را بوسید و گفت: «مامان خواهش میکنم بیا بریم خواستگاری، شاید داداش مهدی نخواد به این زودیها زن بگیره از وقتی که بابا رفته دلم خیلی میگیره خیلی احساس تنهایی میکنم.» آنقدر خواهش کرد که من هم قبول کردم. از شانزده سالگی به خاطر فوت پدرش سر کار رفته بود ،کنار برادرهایش جوشکاری میکرد. دوازده هزار تومن پول دست من داشت که با آن دوازده هزار تومن رفتم و برای دختر خانم انگشتری خریدم. روز خواستگاری قرار عقد رو هم گذاشتیم. یک روز مانده بود به عقد در پادگان، تاندوم پاش آسیب دید و با پای گچ گرفته سر مراسم عقد رفت. مهدی علاقه خواستی به امام حسن (ع) داشت روز عروسیش ولادت امام حسن (ع) بود. میگفت: دوست ندارم صدای آهنگ از عروسیم بیاد بیرون، مراسم عروسیش رو مولودی گرفت.
مادر شهید
بخاری
حتی کارهای خوبش را هم به ما نمیگفت. یک خانواده در ملارد بودند که مشکل مالی داشتند، فصل سرما بود و خانهشان وسایل گرمایشی نداشت. رفته بود بخاری خریده بود و خودشم برایشان وصل کرده بود. یك دختر کوچك هم داشتند که هادی برایش لباس کادو خریده بود. هادی آن خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و کمکشان ميکرد. آنها بعد شهادتش آمدن خانهی ما و ماجرا را تعریف کردند.
خواهر شهید
تبریک روز مادر
می خواست بره سوریه آمد خانهی ما، من داشتم وضو میگرفتم، برای نماز مغرب، گفت: «آمدم دست بوست مادر.» دستم و پیشانیام را بوسید و گفت:
«مامان حالا اجازه میدی؟ میخوام بروم سوریه.» گفتم: «پسرم چرا اذیت میکنی؟! زنت جوان! دو تا بچهی کوچک هم داری. مادرت هم که مریضه.کجا میخوای بری!» گفت: «مامان امام حسین (ع) بچههاش رو چیکار کرد؟ توکل به خدا میسپارمشون به خدا.» بعد گفت:« تازه مهدی هم هست از شما مراقبت میکنه» با دستم زدم پشتش و گفتم: «پسرم برو از خدا هرچی میخوای بهت بده.» رفت سوریه در آنجا سربازهای سوری را آموزش میداد، تا اینکه روز مادر، بهم زنگ زد و پرسید که چرا همسرش گوشی را برنمیدارد؟ گفت: «اونجاست؟» گفتم: «نه.» گفت: «ما داریم میریم عملیات، شاید تا ده روز دیگه هم نتونم زنگ بزنم.» گفتم: «پسرم برو به سلامت.» این آخرین باری بود که صدایش را شنیدم. آخرین حرفی که به من زد این بود: «مامان جان روزت مبارک.» بعدش زنگ زده بود خانهی مادرخانومش و موفق میشه با همسرش صحبت کنه، به او و مادرش هم تبریک گفته بود.
مادر شهید
مَزارِ هفتم
آمد خانهی ما به دخترم زینب گفت: برو دفترچه خاطراتت بیار، پایین دفترچه نوشته بود: نماز اول وقت و حفظ حجاب، فراموشت نشود!
بعد من و دخترم را برد گلزار شهدای ملارد، هفت تا مزار بود. شِمُرد هفتمی را نشانم داد. گفت: «اینجا مزار منه اگر من را آوردندکه هیچ، ولی اگر پیکر من را نیاوردند یک لباسم را با پرچم و قرآن بذارید به عنوان یادبود از من اینجا باشه.» من گریه کردم ناراحت شدم، گفتش: «تو از بقیه قوی تری به همین خاطر به تو گفتم. مریم نباید ناراحت بشید، من به آرزوم رسیدم، یک زمانی شما هم میآیید اینجا بین این شهدا میشینید و لذت میبرید کنار من.» میگفت: «دوست دارم هیچی ازم برنگرده حتی پلاکم! خیلی دوست دارم شهید گمنام باشم.»
خواهر شهید
نجات سرباز سوری
آقای هادی مؤمن یکی از همرزمان هادی برای ما تعریف کرد که در تاریخ 14فروردین 1395 موقع درگیری یک سرباز سوری زخمیشده بود هادی رفت به سرباز سوری کمك کند. فرماندهشان آقای سفیدچیان گفته بود: «هادی برگرد بیا عقب!» گفته بود: «این سرباز چی؟نمیتونم اینجا بزارمش و برگردم عقب.» میگفت: ما به اجبار رفتیم عقب و بعد دیگر هادی را پیدا نکردیم. چه اتفاقی برایش افتاد را نمیدانم، به خاطر هادی یک هفته بیشتر ماندیم که ببینیم میتوانیم پیدایش کنیم ولي ازش خبری نشد. فقط میگفتند: یک پیامک هم به زبان فارسی و هم به زبان عربی داده و گفته:«ما کنار تخته سنگ هستیم و غذا نداریم.» که ارتباط قطع میشه پنج ماه بعد در پنجم مرداد 1395 خبر شهادت هادی را به ما دادند.
خواهرشهید
شامِ آخر
همهی خواهرها و برادرها را خانهاش دعوت کرد. خودش اصلا غذا نمیخورد، نگاهمون میکرد، با خودم گفتم: چرا اینطوری شده! خیلی تبسم کرده بود و به همه ما نگاه میکرد. انگار که داشت از ما خداحافظی میکرد و ميخواست یك دل سیر نگاهمان کند. آن شب رفته بود دنبال مادرم، مادرم هم گفته بود اصلا نمیتونم بیام.
قند مادرم بالا بود و حالش خوب نبود. مهدی گفته بود کولت میکنم و میبرمت .باید امشب همه دور هم باشیم. با زحمت مادرم را آورده بود. سر شام، داشت با دوربین فیلم میگرفت، مادرم بهش گفت: «هادی، دوربین را بده مهدی بیا غذا بخور.» گفت: «نه شما بخورید میخوام دور هم جمع هستید ببینمتون.» بعد شام گفت: «یکی بیاد از من یک عکس تکی بگیره که اگر شهید شدم بزارید سر مزارم.» اصلاً طاقت دیدن این صحنهها را نداشتم از جا بلند شدم و گفتم: «هادی جان! من طاقت ندارم ازت خداحافظی کنم، من میرم.» از همه زودتر رفتم، آخرین بار در آسانسور بغلش کردم و بوسیدمش و خداحافظی کردیم. دیگر از آن روز هادی را ندیدم.
خواهر شهید
************************************************************************
*************************************************
*********************************
***********
شهید هادی شریفی متولد 31 شهریور ماه سال 1361 در شهر مقدس قم و ساکن فردیس کرج بود.، این شهید والامقام اعزامی جمعی نیروی زمینی سپاه تیپ 20 رمضان در روز 27 بهمن ماه سال 94 برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) راهی سوریه شد و در 13 فروردین ماه سال 95 به شهادت رسید. اما تأیید شهادتش بیش از هفت ماه به طول انجامید و بعد از 5 سال از شهادتش بقایایی از پیکرش کشف شده و به کشور بازگشته است. یادبود شهید در گلزار شهدای ملارد قرار دارد.
همسر شهید مدافع حرم «هادی شریفی» بیان میکند: «بهترین هدیهای که من از همسرم گرفتم اخلاق خوب او و دینداریاش بود. من به عنوان یک همسر وظیفه خودم میدانم راه شهید را ادامه دهم.»
به گزارش نوید شاهد البرز، «سمیه کلکو» همسر شهید مدافع حرمی است که از همان روزهای اول زندگی مشترک پی به ماندنی نبودن همسرش میبرد و میداند که اخلاق زیبای همسرش او را سرانجام برازنده شهادت میکند. پای صحبتهای این همسر شهید نشستهایم تا مصاحبه پیشروی را تقدیم نظر مخاطبان نوید شاهد کنیم.
چادر ملاک انتخاب همسر یک شهید
همسر شهید مدافع حرم «هادی شریفی» در مورد آشنایی و ازدواج با همسرش میگوید: «ابتدا خواهر شهید من را دیدند و برای ازدواج با برادرش در نظر گرفتند. چند جلسه آشنایی با پدر و مادر و خانواده شهید در منزل ما داشتیم تا اینکه جلسه چهارم یا پنجم خودش هم آمد و صحبت کردیم.»
سمیه کلکو در ادامه بیان میکند: «یکی از ملاکهایش برای ازدواج چادری بودن همسرش بود که مطرح کرد. من هم چادری بودم و مشکلی نداشتم. در مورد کارش صحبت کرد که بیشتر اوقات ماموریت است. ما هم در مورد او تحقیق کردیم که گفتند پسر خوبی است؛ با خداست. اهل نماز و قرآن است. شاخصهها و ملاکهای انتخاب همسر را برای من داشت.»
شهید جودوکار
کلکو از آغاز زندگی مشترک با همسر شهیدش اینگونه تعریف میکند: «ما سال ۸۱ عقد کردیم. دوران نامزدی خوبی داشتیم. ۴ ماه بعد ازدواج کردیم. یک مراسم مذهبی داشتیم و زندگیمان را شروع کردیم. او همیشه ماموریت بود. یعنی بیشتر وقتها نبود. زندگی با یک نظامی سخت بود و من هم از لحظهای که پذیرفته بودم، خودم را آماده کردم. هادی هم، هر چه در جلسه خواستگاری گفته بود، همان بود. اهل دروغ نبود. مخارج عروسی را خودمان دادیم و با قسط و وام ماشین و خانه خریدیم. ما ۴ سال اول سرآسیاب بودیم. ۷ سال هم در خانه سازمانی تهران جنگل سرخه حصار بودیم. روزهایی که در منزل بود و وقت داشت، مسافرت میرفتیم. مسافرتهایمان بیشتر زیارتی بود؛ مشهد، قم، زیارت شاه عبدالعظیم. اوقات فراغتش را با ورزش میگذراند. به ورزش جودو علاقمند بود.»
وی از شرایط کاری و شغل همسرش نیز بیان میکند: «شغلش زرهی بود و در تیپ ۲۰ رمضان خدمت میکرد. راننده تانک بود. به شغلش علاقه داشت بعد از مدتی به دلیل دیسک کمر، جابه جا شد و کار دفتری گرفت.»
خوش اخلاقی یک شهید
همسر شهید مدافع حرم از خصوصیات اخلاقی همسرش میگوید: «دست و دلباز بود البته اهل پسانداز هم بود. گاهی اهل هدیهدادن و سورپرایز کردن هم بود. هر جایی ماموریت میرفت سوغاتی میآورد. برخی مناسبتها را فراموش میکرد، اما موقعی پول داشت برایم طلا میخرید.»
وی میافزاید: «بهترین اخلاقش این بود که خیلی اهل هیئت بود، قرآن میخواند. نمازمیخواند. از بچگی هیئتی بود. یک هیئت در ملارد بود که پنجشنبهها به آنجا میرفت. الان هم ما به همان هیئت میرویم. پسرم هم در همین هیئت، کلاس مداحی میرفت. با فامیل و آشنا خوب رفتار میکرد اگر کسی انقلابی نبود با او صحبت میکرد تا قانع شود.»
آخرین سفارشها
همسر شهید هادی شریفی از نحوه اعزام به جبهه شهید بیان میکند: «سال ۹۳ قصد داشت داوطلبانه به جبهه برود که خانواده مخالفت کردند و منصرفش کردند. تا اینکه به او ماموریت دادند و بهانهای برای دیگران نگذاشت. حدود سه ماه سوریه بود. ۲۶ از بهمن ماه تا ۱۴ فروردین که خبر شهادتش را آوردند.»
وی از آخرین سفارشهای این شهید مدافع حرم میگوید: «موقع رفتن سفارش کرد که اگر نیامدم مراقب بچهها باش! بچهها خواب بودند. بیدارشان کرد و بوسیدشان و رفت. هر روز زنگ میزد. چون میگفت: “خطها شنود میشوند صحبتی از سوریه نمیکرد؛ فقط سفارش میکرد مراقب بچهها باشید.”»
پایان چشم انتظاری
سمیه کلکو آخرین تماس همسرش را اینگونه عنوان میکند: «آخرین تماسی که با هم داشتیم ۱۱ فروردین، روز زن بود که زنگ زد به من و مادرم تبریک گفت.»
کلکو با بیان اینکه از خبر شهادت تا آمدن پیکر پنج سال چشمانتظاری کشیدیم، میگوید: «خبر شهادت را ۱۳ فروردین ماه یکی از همکارانش با داداش و خواهرش برای من آوردند. من منزل مادرم بودم. یک هفته بعد از محل کارش تماس گرفتند و خبر دادند که مفقود است که این سختتر بود. ۷، ۸ ماه بعد، آبان ماه در امامزاده ابراهیم (ع) ملارد ما برایش مراسم یادبود گرفتیم، چون اعلام شهادت کرده بودند اثری از پیکر نبود. کسی شهید شدنش را ندیده بود. در العیس مفقود شده بود. ما پنج سال چشم انتظار بودیم تا اینکه سال ۱۴۰۰ پیکرش را با آزمایش DNA شناسایی کردند.»
مسئولیتی سخت
این همسر شهید مدافع حرم با بیان خاطرهای و تاکید بر اینکه همسرم عاشق شهادت بود، بیان میکند: «همسرم خیلی پاک بود این یکی از دلایلی است که برگزیده خانم حضرت زینب (س) و شهادت شد، اما همسر شهید بودن مسئولیت خیلی سختی است. با این حال من هیچوقت از او نخواستم که از شغلش در سپاه استعفاء بدهد، چون میدانستم شغلش را دوست دارد. خاطرهای که از او به یاد دارم، همیشه میگفت: “دوست دارد شهید شود.” یک بار سر سفره میگفت: “عاشق شهادت هستم.” من گفتم: “اگر اینقدر دوست داری که شهید شوی چرا ازدواج کردی؟! ” گفت: «مگر شهدا ازدواج نمیکنند؟! گفتم: خب! تکلیف بچهها چه میشود؟ خدای بچههای من بزرگ است! مگر من یتیم نبودم بزرگ شدم. بچهها هم الان به شهادت پدرشان افتخار میکنند، اما نبود پدر برای آنها سخت است.»
همسر شهید هادی شریفی در پایان بیان میکند: «بهترین هدیهای که من از همسرم گرفتم اخلاق خوب او و دینداریاش بود. من به عنوان یک همسر وظیفه خودم میدانم راه شهید را ادامه دهم.»
گفتوگو از اباذری


دیدگاهها