شهید مدافع حرم جواد محمدی

شهید مدافع حرم جواد محمدی

پیکر شهید «جواد محمدی» از شهدای مدافع حرم دوم ارديبهشت ۱۳۹۵با حضور مردم و مسئولان از دهستان سعیدآباد شهرستان ساوجبلاغ استان البرز تشییع و در گلزار شهدای امامزاده اظهرالدین روستای ایقربلاغ به خاک سپرده شد.

«شهید محمدی» در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت در مبارزه با داعش در منطقه عملیاتی بین تدمر و حلب در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد.

نویدشاهد البرز؛ رزمنده ای بی ادعا به عشق آل الله و ایمان به خدا و نجات جان همنوعانش از تاریکی و ظلم افکار ناپاک و فتنه جوی فرقه ای ضاله به نام «داعش» که برچسب مسلمانی یدک می کشد، می جنگد و از همه هستی اسلام و شاید از همه دنیا و نوع بشریت دفاع می کند و شهید می شود.  شهادتی و جهادی بی مرز… یاد و نامش همیشه در دلهای اهل بصیرت زنده و جاویدان می ماند. باشد که عاقلان بدانند و قدردان باشند.

پدری بر کنار مزار فرزند شهیدش می نشیند و مردانه  اشک می ریزد.آری! پدر که باشی این حس پدریست که بر دلتنگی فرزند به شهادت رسیده می بارد اما می گوید تنها تسلای خاطرم حفظ حرمت شهداست. او از قرار عاشقی شهیدش می گوید که چگونه مهر خموشی بر کلامش زده و کبوتری که پیغام شهادتش را آورد

و می ماند خواهر کوچکی  که  در این شهر امن که امنیت خود را مدیون خون شهداست  قدم می زند اما نه با نگاه گذشته. امروز دیگر  مفهوم «شهید» و تصاویر شهدای شهرمان برایش معنا پیدا کرده و هزاران «جواد» را بر در و دیوار این شهر می بیند.

و اما ما …

شهید مدافع حرم افغان «جواد محمدی»،فرزند « اسحاق» در اول فروردین ماه 1359، در کشور افغانستان به دنیا آمد. وی به همراه خانواده در کودکی به ایران مهاجرت نمود و در تاریخ هفتم فروردین ماه 1395، بعد از رشادت های فراوان طی حماسه ای دلیرانه در سوریه به درجه رفیع شهادت نایل آمد و تربت پاک شهید در گلزار شهدای «ایقر بلاغ هشتگرد» نمادی از رشادت رزمندگان بی مرز می باشد.   

نوید شاهد البرز در روزهای نزدیک به سالگرد شهادت شهید «جواد محمدی» با خانواده این شهید والامقام به گفتگویی نشسته است.

پدر شهید «اسحاق محمدی» در گفتگویی تفصلی با نوید شاهد البرز چنین بیان کرد:

من «اسحاق محمدی» پدر شهید «جواد محمدی» هستم و اصلیت ما از افغانستان ایالت «پنجاب» و ولایت «بامیان» می باشد. پدرم را به خاطر نمی آورم چون در روزگار کودکی، پدرم را از دست دادم و مادرم با عمویم ازدواج کرد و او ما را تحت تکفل و سرپرستی خود گرفت و ما زیر سایه عمویمان بزرگ شدیم.

ما دو تا پسر و دوتا دختر بودیم و من مدرسه نرفتم. من شغلم کشاورزی بود و از این راه امرار معاش می کردم. به پیشنهاد مادرم تشکیل خانواده دادم و با همسرم ازدواج کردم. من همسرم را از قبل می شناختم و او را دوست داشتم به محض اینکه مادرم پیشنهاد داد که با این مورد ازدواج کن من هم پذیرفتم.

در آن زمان مثل الان نبود بزرگ ترها انتخاب می کردند. مهریه ها آن زمان خیلی کم بود و زندگی ها هم خیلی ساده بود. من بیست و پنج سالگی ازدواج کردم و خدا به ما هفت تا بچه داد و اولین فرزندم جواد بود که شهید شد اکنون چهار پسر و دو دختر دارم. جواد بچه اول خانواده بود. در افغانستان به دنیا آمد و نامش را پدر بزرگش انتخاب کرد.

ادای نذر چهار ساله

«جواد» در فروردین ماه سال 1359، در افغانستان به دنیا آمد که در همین ماه  یعنی هفتم فروردین 1395، هم به شهادت رسید. پسر با اخلاقی بود خودش را پیدا کرده بود و هویت واقعی اش را شناخته بود. من مخالف بودم که پسر اولم را به سوریه بفرستم چون به او نیاز داشتم. او کمک من و خانواده بود اما جواد سخنی به من گفت که دیگر نتوانستم به او چیزی بگویم. او گفت: که من با خانم حضرت زینب (س) قول و قراری دارم. می گفت : نذر چهار ساله دارم که از حریمش دفاع کنم.

جواد پنج ساله بود و جنگنده های هوایی شوروی مردم مظلوم و شیعه پنجاب را زیر باران بمب گرفته بودند من تصمیم گرفتم که خانواده ام را نجات بدهم و به همراه مادر و همسر و فرزندانم به ایران عزیمت نمودیم. از همان ابتدای ورود به ایران در محمد آباد «خاور شهر» سکونت گزیدیم.

بعد از ورود به ایران به محمد آباد در خاور شهر رفتیم. من در کوره آجر پزی کار می کردم. ده سال در آنجا بودیم و بعد به حسن آباد برای کشاورزی رفتیم و بعد به کرج آمدیم. جواد تا پنج شش کلاس درس خواند و بعد گفت که می خواهم به کار کشاورزی روی بیاورم.

من هم گفتم که هر جور دوست داری. دلت می خواهد درس بخوان نمی خواهد کار کنی. به کارخانه ریخته گری رفت و در آنجا مشغول شد.. پولهایش را خرج می کرد و اهل پس انداز نبود و خیلی دست و دلباز بود . کار که می کرد به همه پول می داد و برای لباس پوشیدن خیلی ساده بود.

اهل مسجد رفتن بود و در همه مراسمات مسجد شرکت می کرد. در هیات افغانی ها هم بسیار فعال بود. در تهران در موتور بندی کار می کرد. به محض اینکه از تهران برای تعطیلات و استراحت می آمد به هیات می رفت.

زمزمه های سوریه را که سر داد من ابتدا مخالفت کردم. فکر می کردم قائله سوریه رفتنش خوابیده است و از رفتن منصرف شده است. تا اینکه یک روز آمد و از ما خداحافظی سنگینی کرد و به تهران رفت و از او خبری نداشتیم تا اینکه به من زنگ زد و گفت: من در فرودگاه هستم و طبق قراری که داشتم به سوریه می روم. از سوریه به من زنگ می زد و گاهی از من می پرسید که چی برات سوغاتی بیاورم. من گفتم: انگشتر بیاور.

در سری اول که آمد پانزده روز ماند و از سوریه تعریف می کرد از گرانی در سوریه و خیلی چیزهای دیگر…

همه فامیل به او سفارش می کردند که به سوریه نرو چون امکان داره شهید شوی در مقابل این حرف ها و سخن ها که می شنید لبخند می زد و می گفت که من با بی بی زینب قراردارم چهار سال در راهش بجنگم. در آخرین اعزامی که رفت . تماس گرفت و گفت که من در مرز عراق و سوریه هستم. شش ماه در سوریه بود.

من برایش همسری انتخاب کرده بودم که از او خواستم بیاید واو را ببیند که گفت: می روم برگشتم هر کاری که خواستید انجام می دهم که خدا به او مهلت نداد. من خدا رو شکر می کنم که پیکرش بازگشت، شهدایی که پیکرشان باز نگشت خدا از دل خانواده هایشان خبر دارد.

پیک شهادت بر پشت بام خانه

خبر شهادت جواد را یکی از فامیل های ما به من دادند که بسیار ناراحت شدم. قبل از این خبر کبوتری دایم به پشت بام ما می امد و این برای من عجیب بود سابقه نداشت. تا اینکه یکی ازفامیل ما آمد و گفت که جواد شهید شده است. خبر شهادتش را کبوتری که بر پشت بام خانه نشست آورد.

البته قبل از آن که به من خبر دهند جواد چند روز بود که شهید شده بود. ترکش به سرش برخورد کرده بود و شهید شده بود. تشییع با شکوهی برای او گرفتیم و در«سعید آباد» در گلزار شهدا او را به خاک سپردیم.

یکی از همرزمانش به ما زنگ زده بود و می گفت که چند نفر در محاصره بودند و شب هنگام جواد به ما گفت که بیایید برویم و اینها را در بیاوریم که در این عملیات رها سازی محاصره شدگان یکی از همرزمانش زخمی می شود و جواد هم تیر به سرش می خورد و شهید می شود.

آدم برای رفتن هست چه بهتر که به بهترین راه برود. خیلی ها سر مزار شهید می آیند و می گویند ما مشکل داریم از شهدا می خواهیم کمکمان کنند. من زیاد گریه می کنم و زیاد دلم برای پسرم تنگ می شود اما وقتی این کارها را از مردم می بینم و ارج و احترامی که برای این شهدا قایل هستند را می بینم واقعا این رفتارها تسلی خاطر من به عنوان یک پدر می باشد.

جواد پسر خوبی بود و من بهترین فرزندم را در راه خدا، ائمه و حضرت زینب دادم. امیدوارم که خدا از من راضی باشد.

«زهرا قربانی » مادر شهید در گفتگویی تفصیلی با نوید شاهد البرز چنین بیان نمود:

من «زهرا قربانی» مادر شهید مدافع حرم «جواد محمدی» هستم ما اهل بامیان و پنجاب هستیم. من پانزده سالم بود که ازدواج کردم . هم مانند سایر دختران در افغانستان گلیم و قالی می بافتم. ما در کار دامپروری هم کمک می کردیم. من و همسرم در یک ده زندگی می کردیم که همسرم ازمن خواستگاری کرد و ما با هم ازدواج کردیم و صاحب هفت فرزند شدیم.

به امید شفاعت

جواد وقتی حقوقش را می گرفت اول می آمد سراغ من و مقداری از پولش را به من می داد و می گفت: مادر هر چی که می خواهی برای خودت بخر. می گفت: من دوست دارم که شما را به زیارت مشهد و کربلا ببرم. به من هم نگفته بود که قصد رفتن به سوریه را دارد و مدافع حرم شده است. من مشغول کشاورزی بودم که خبر رفتن به سوریه را به من دادند. از یازده سالگی نماز خواندن را از پدرش یاد گرفت. درسش هم خیلی خوب بود. پنج شش ماه هم در سوریه بود. یکبار براش به خواستگاری رفتم چون شرط زندگی در مشهد را داشتند قبول نکرد.

در مرخصی از سوریه برای من سوغاتی آورد و از حرم خیلی تعریف می کرد و می گفت که من بعد از آزاد سازی و پایان جنگ در سوریه قصد دارم که به سوریه مهاجرت کنم و در آنجا و در جوار حرم حضرت زینب (س) زندگی کنم.

جواد می گفت: نیروهای داعش که کشته می شوند جسدشان فوری سیاه می شود اما نیروهای ما که شهید می شوند تا چند روز پیکرشان تازه می ماند.

امیدوارم که بی بی زینب(س) در روز قیامت شافی من پسر شهیدم و پدرش باشد. دلتنگ جواد می شوم و می دانم که قسمت بی بی زینب بوده و به راهی که خدا دستور داده رفته است من به شهادتش افتخار می کنم. زیاد خواب جواد را می بینم.

خواهر شهید «سامره محمدی» در گفتگوی تفصیلی با نوید شاهد البرز چنین بیان نمود:

«سامره محمدی» خواهر شهید «جواد محمدی» هستم. جواد سی و پنج سال داشت که شهید شد. او هیچوقت عصبانی نمی شد و خیلی خوش اخلاق بود.باغیرت و متعصب بود نسبت به رعایت مسایل دینی . مثل برادرهای دیگر  با حجاب ما مشکلی نداشت چون ما خودمان رعایت می کردیم. خیلی وقتها می نشستیم با هم صحبت می کردیم. من هم مثل بقیه از سوریه رفتن جواد آگاه نبودم و هرگز فکر نمی کردم که شهید شود.

قبل از شهادت برادرم تابلوهایی از شهدا سرکوچه ها و در خیابان می دیدم که هیچ مفهومی برایم نداشت و فقط یک عکس بود شاید مفهوم امروز را نداشت اما با شهادت جواد همه این عکس ها مفهوم پیدا کرد و همه را به چشم جواد می بینم و خانواده شهدا را درک می کنم. خواهر شهید بودن حس و حال خوبی دارد و وظیفه من رعایت و حفظ حجابم است. حجاب داشتن برای یک دختر و خواهر شهید کمتر از جهاد شهدای ما نیست.

جواد که از سوریه برگشت. فیلم ها و کلیپ های شهدای مدافع حرم را برای ما می گذاشت و از جنگ سوریه برای ما تعریف می کرد. از سوریه برای ما سوغاتی می آورد. همیشه زنگ می زد و از حرم هم صحبت می کرد.

بهترین خاطره از جواد سیزده بدر پارسال بود که خیلی خوش گذشت. بعد از شهادت جواد کمی نگاه مردم نسبت به افاغنه عوض شد و حرف من با مردم این است که نگویند شهدای مدافع حرم به خاطر پول رفتند. پول در مقابل جان هیچ ارزشی ندارد امیدوارم روزی ماهیت و هدف شهدای مدافع حرم برای همه آشکار شود و به ارزش واقعی کار این جوانان فداکار برسند.

اباذری_ نوید شاهد البرز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *