تا ابد شرمنده خون شهداییم

شهید مدافع حرم،نعمایی عالی-مهدی
تاریخ تولد : ۱۳۶۳/۰۶/۲۹
محل تولد : کرج – البرز
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
محل شهادت : حماه – سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با ۲ فرزند
محل مزار شهید : کرج – آستان مقدس امام زاده محمد (ع)
روز چهارشنبه ۲۷ بهمن ماه ساعت ۹ سال ۱۳۹۵ پیکر پاک و مطهر شهید مدافع حرم مهدی نعمایی از ۴۵ متری گلشهر تا امامزاده محمد(ع) تشییع شد.
شهید« مهدی نعمایی عالی» در بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۶۳، در شهر کرج چشم به جهان گشود. خانواده وی اصالتا مازندرانی هستند. او فرزند پنجم خانواده می باشد که بعد از قبولی در کنکور وارد دانشکده افسری شد و در طول تحصیل جزء دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود. وی مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری ، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کرده است و مسلط به زبان عربی بود. این شهید بزرگوار در بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۹۵، مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در مسیری به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه می رفتند، توسط مین کنار جاده ( تله انفجاری) که دشمنان حرامی قرار داده بودند به درجه رفیع شهادت نایل شدند.
ساحل عباسی
روز تولدش درکنارش بودیم، اما نتوانسته بودم برای تولدش کادویی بخرم. به آقامهدی گفتم از سوریه برایت هدیهای میگیرم، اما او گفت دیدن شما بهترین کادویی است که در روز تولدم گرفتم
قدس آنلاین – زهرا ردایی همسر شهید مهدی نعماییعالی متولد ۶۸ امروز از زندگی کوتاه اما پرباری میگوید که لحظهلحظه آن خاطره است.
شهید نعماییعالی متولد ۲۹شهریور سال ۶۳ است و همسرش درباره چگونگی آشنایی با شهید میگوید: آشنایی پدر من و آقامهدی منجر به خواستگاری برادرم از خواهر آقامهدی شد. آشنایی پیشین ما و سرگرفتن این امر خیر، سرنوشت مرا هم به این خانواده گره زد و ششماه بعد از خواستگاری برادرم، من و آقامهدی به عقد هم درآمدیم. شب خواستگاری یکساعت با یکدیگر صحبت کردیم. آنچه نظرم را درباره ایشان بیش از پیش جلب کرد، صداقت و شیوایی بیانش بود. آنشب به من گفت آیا میدانی زندگی کردن با یک نظامی چه مشکلاتی دارد؟ او از سختیهای کارش صادقانه برایم گفت. یک لحظه به خود آمد و متوجه شد که همه سختیهای کارش را در کمتر از یکساعت برایم توضیح داده است، لبخندی زد و با آن نگاه مهربانش گفت اگر کمی دیگر از مصایب کاریام بگویم، احتمالاً دود از سرت بلند میشود!
آقامهدی از همان ساعتهای اولیه خواستگاری برایم توضیح داد که ممکن است پانزده روز در مأموریت باشد و ده روز در منزل، شاید هم بیشترین زمان خود را صرف کارش کند، اما هرچه بود ایمان، صداقت و مهربانیاش یکدنیا میارزید. نامزدی ما سهماه طول کشید. به یاد دارم که در بحبوحه دوران خوب نامزدی، آقامهدی سهماه و نیم عازم سودان شد. قبل از رفتن از من پرسید اگر صد روز درکنار شما نباشم چهطورمیشود؟ نمیدانستم جز دلتنگی چه جوابی داشتم که به او بگویم، اما چارهای جز تحمل کردن نبود. صدوشش روز بعد آقامهدی برگشت، درحالیکه من صدوشش ورق خاطره و درددل برایش نوشته بودم. با آنکه تماسهای تلفنی بسیار کوتاهی داشتیم، اما دلتنگیهایم را به دل کاغذ منتقل میکردم.
ریحانه اولین هدیه خدا
همسر شهید ادامه میدهد: چهاردهماه از دوران عقد ما گذشت، تا اینکه ۲۱مهر۸۹ وارد زندگی مشترک شدیم. این زندگی با محبت و صداقت آغاز شد و خدا خواست که ما را در این زندگی با دادن دو فرزند به خوشبختی بیشتری برساند. ریحانه ۱۳ مرداد ۹۱ به دنیا آمد. قبل از تولد ریحانه قرار بود آقامهدی به سوریه برود، اما خداوند خواست کسی دیگر بهجای آقامهدی به این مأموریت برود و برای تولد ریحانه، آقامهدی درکنارمان باشد.
خواب شهادتش را دیده بودم
بعضی اوقات خواب میدیدم که او شهید شده. بکبار خواب دیدم روی سنگ مزاری نشستهام که اسم آقامهدی روی آن نوشته شده است. یکبار نیز نحوه شهادتش را در خواب دیدم. با خودم فکر میکردم شاید این خوابها ازسوی خدای مهربان برای آمادهکردن من برای همسر شهید شدن است، اما هرگز فکر نمیکردم که سال ۹۶ را بدون مهدی آغاز کنم.
مهرانه دومین هدیه خدا به ما در مرداد۹۳ بود. وقتی خبر بارداریام را تلفنی به آقامهدی دادم، از آنسوی خط میخندید و من از اینکه فاصله سنی بچهها کم بود ناراحت بودم. با شنیدن خندههایش کلافه شدم که چرا او به ناراحتی من میخندد، اما بعد از آنکه به منزل آمد، گفت باید خدا را شکر کنیم که به این سادگی به ما نعمت فرزنددار شدن را داده است. آقامهدی برای راحتی من در امر بزرگ کردن بچهها، منزل را تغییر داد و مرا نزدیک خانوادهام برد تا سختی کمتری را متحمل شوم.
در ایام گذشته، آقامهدی دایماً درحال مأموریت سوریه بود. اگر دوماه مأموریت بود و پنجاه یا چهلوپنج روز را در منزل پیش ما میماند، آن دوماه بهسختی میگذشت و این چهلوپنج روز بهسرعت برقوباد. ۱۷مرداد ۹۵ما نیز عازم سوریه شدیم، البته شهریور سال قبل هم کنارش بودیم؛ یعنی روز تولدش درکنارش بودم، اما نتوانسته بودم برای تولدش کادویی بخرم. به آقامهدی گفتم از سوریه برایت هدیهای میگیرم، اما او گفت دیدن شما بهترین کادویی است که در روز تولدم گرفتم.
آخرین وصیت
۱۷ مرداد ۹۵ درحالیکه به خانواده نگفتم برای مدت طولانی به سوریه میرویم، عازم این کشور شدیم و در یکی از شهرهای لاذقیه در یک آپارتمان ششواحدی که دو واحد آن اتباع ایرانی بودند، مستقر شدیم. آقامهدی گفت اینجا جای امنی است و از تروریستها و منطقه جنگی فاصله دارد، بنابراین به اطمینان او آنجا زندگی کردیم، درحالیکه شب اول از شدت نگرانی تا صبح نخوابیدم و صبح که آقامهدی از من تلفنی در اینباره پرسید، برای اینکه ناراحت نشود به او نگفتم که ترسیده بودم. چندشب بعد آقامهدی پیش ما آمد و گفت شب اول برایتان صلوات فرستادم تا احساس آرامش کنید.
محرم با بچهها به ایران بازگشتیم، اما زمان بازگشت بهدلیل انجام عملیاتهایی ما را همراه خود نبرد، چراکه میگفت ممکن است در این سفر در تنهایی و دوری از من به شما سخت بگذرد. ۱۸ آذر رفت و ما نیز ۲۸ آذر برای آنکه شب یلدا کنار آقامهدی باشیم به سوریه رفتیم. هنوز یکدل سیر او را ندیده بودیم که ۲۳ بهمنماه سال ۹۵، خبر شهادتش را که همیشه آرزو میکرد شنیدیم. ما بدون پیکر آقامهدی به ایران بازگشتیم تا بتوانیم طبق وصیتنامه آخرش جای دفنش را مشخص کنیم.
علیرغم اینکه وصیت دیگری کرده بودند، اما بهدلیل اینکه میدانستند مسیر دفنکردنشان در محلی که اولینبار وصیت کرده بودند، برای من و بچهها سخت میشود، مجدداً وصیت کردند که مرا در امامزاده محمد کرج، بین شهدای دفاع مقدس به خاک بسپارید. یکبار از او پرسیدم چرا کنار بچههای دفاع مقدس؟ و آقامهدی با آن لبخند بهشتیاش گفت من که در این دنیا دایم کنار مدافعان حرم بودم، دلم میخواهد آن دنیا درکنار شهدای دفاع مقدس باشم. متأسفانه در روزهای اولیه به ما گفتند امامزاده محمد جایی برای دفن شهید ندارد. برادر شهید میگفت که شبانه از او خواستم به خوابم بیاید و راهی به من نشان بدهد، مبادا شرمنده وصیتش شویم. برادر شهید گفت فردای آنشب تلفن زدند و گفتند یکجا برای دفن پیکر مطهر شهید مهدی نعمایی در امامزاده پیدا شده است. آنلحظه از اینکه وصیت آقامهدی به سرانجام رسیده بود، همه اشک ریختیم و او را تا خانه ابدیاش کنار شهدای دفاع مقدس تشییع کردیم.
****************************************************************************************************
همسر شهید مدافع حرم مهدی نعمایی :اگر بارها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شو رضایت میدهم چراکه با خدا معامله کردم.
من اگر بارها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شود رضایت میدهم چراکه با خدا معامله کردم.
چه نوعروسانی که بیوه گشتند. چه کودکان معصومی که یتیم شدند. چه چشمانی که منتظر برادر نشستند. چه پدر و مادرانی که برای بهسلامت بازگشتن فرزند خود، نذر کردند. اینها همه برای این است که ایران نشود سوریه و عراق، ناموسمان به تاراج نرود و دینمان به غارت نرود.
کشورمان نشود جولانگاه تروریستهای خارجی و داعشیها، خاکمان نشود پایگاه جنایتکاران غربی… آری کسانی هستند که در اوج عشق، از پدر و مادر و زن و فرزند خود بریدند، تا ما در امنیت کامل به سر بریم. در این مسیر همسران رزمندگان نیز دوشادوش آنها حرکت کردند و به زعم خود سختیهای بسیاری را پشت سر گذاشتند. بانوانی چون زهرا ردانی، همسر شهید مهدی نعیمایی که طی سالها حضور همسرش در جبهه مقاومت اسلامی، او را همراهی کرد و حتی در مقطعی نیز به سوریه جنگ زده هجرت کرد. گفت و گوی ما با این همسر شهید مدافع حرم را پیشرو دارید.
مسلماً زندگی با یک نظامی سختیهای خودش را دارد، وقتی با شهید نعمایی وصلت میکردید، آمادگی زندگی با یک نظامی را داشتید؟
پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت. در خانواده و اقوام جانباز و چند پاسدار داشتیم. بنابراین با فضای زندگی با یک نظامی تا حدودی آشنایی داشتم. از طرفی موقعی با شهید ازدواج کردم که مدتها از اتمام جنگ تحمیلی میگذشت. مهدی متولد ۱۳۶۳ بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد. پاسداری شغل مقدسی است. کسی که وارد این شغل میشود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختیها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند. عاشق که باشی همه داشتههای معشوق در نظرت زیبا است.
آقا مهدی همیشه میگفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواریهای کارش را با جان و دل میپذیرفت. من میدانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی میخواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام میگذاشتم و همراهیاش میکردم. به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید. نگرانیها و استرسم بسیار زیاد بود، اما میدانستم که این سختیها اجر خودش را دارد.
چطور با هم آشنا شدید؟
قبل از ازدواج خانوادههایمان با هم آشنا بودند. ولی رفت و آمدی نداشتیم. برادرم قصد ازدواج داشت و ما میدانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد. بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند. به خواست خدا ما با هم عقد کردیم.
بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و میخواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید. به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم. مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود. من و آقا مهدی هر دو در خانوادهای ساده و به دور از تجملات و مادیگرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.
شهید نعماییعالی متولد ۲۹شهریور سال ۶۳ است و همسرش درباره چگونگی آشنایی با شهید میگوید: آشنایی پدر من و آقامهدی منجر به خواستگاری برادرم از خواهر آقامهدی شد. آشنایی پیشین ما و سرگرفتن این امر خیر، سرنوشت مرا هم به این خانواده گره زد و ششماه بعد از خواستگاری برادرم، من و آقامهدی به عقد هم درآمدیم. شب خواستگاری یکساعت با یکدیگر صحبت کردیم. آنچه نظرم را درباره ایشان بیش از پیش جلب کرد، صداقت و شیوایی بیانش بود. آنشب به من گفت آیا میدانی زندگی کردن با یک نظامی چه مشکلاتی دارد؟ او از سختیهای کارش صادقانه برایم گفت. یک لحظه به خود آمد و متوجه شد که همه سختیهای کارش را در کمتر از یکساعت برایم توضیح داده است، لبخندی زد و با آن نگاه مهربانش گفت اگر کمی دیگر از مصایب کاریام بگویم، احتمالاً دود از سرت بلند میشود!
آقامهدی از همان ساعتهای اولیه خواستگاری برایم توضیح داد که ممکن است پانزده روز در مأموریت باشد و ده روز در منزل، شاید هم بیشترین زمان خود را صرف کارش کند، اما هرچه بود ایمان، صداقت و مهربانیاش یکدنیا می ارزید. نامزدی ما سهماه طول کشید. به یاد دارم که در بحبوحه دوران خوب نامزدی، آقامهدی سهماه و نیم عازم سودان شد. قبل از رفتن از من پرسید اگر صد روز درکنار شما نباشم چهطورمیشود؟ نمیدانستم جز دلتنگی چه جوابی داشتم که به او بگویم، اما چارهای جز تحمل کردن نبود. صدوشش روز بعد آقامهدی برگشت، درحالیکه من صدوشش ورق خاطره و درددل برایش نوشته بودم. با آنکه تماسهای تلفنی بسیار کوتاهی داشتیم، اما دلتنگیهایم را به دل کاغذ منتقل میکردم.
چه مدت شریک زندگی شهید نعمایی بودید؟
ما در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۸۸ به عقد هم درآمدیم. ۲۲ مهرماه ۸۹ هم وارد زندگی مشترک شدیم. ما هفت سال و ۸ ماه و ۲۱ روز با هم زندگی کردیم. آقا مهدی میگفت اگر بودنهای من را جمعبندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم. الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم. زندگی ما بر مبنای سادهزیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمیگرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت میکردیم. ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگیمان به خرج میدادیم. هیچ چیز موجب نمیشد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش میآمد، سریع یک زمان گفت و گو معین میکردیم. این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگیمان بیشتر میشد. حاصل ازدواج ما دو دختر به نامهای ریحانه خانم ۵ ساله و مهرانه خانم ۳ ساله است. ان شاءالله ادامهدهنده راه پدر باشند.
موقعی که ایشان عزم رفتن به دفاع از حرم را کرد، هر دو فرزندتان را داشتید؟ چهارده ماه از دوران عقد ما گذشت، تا اینکه ۲۱مهر۸۹ وارد زندگی مشترک شدیم. این زندگی با محبت و صداقت آغاز شد و خدا خواست که ما را در این زندگی با دادن دو فرزند به خوشبختی بیشتری برساند. ریحانه ۱۳ مرداد ۹۱ به دنیا آمد.
ریحانه را باردار بودم که از محل کار آقا مهدی به موبایلش زنگ زدند. گوشی را برداشت و رفت داخل اتاق صحبت کرد. وقتی آمد بیرون کنجکاو شده بودم. پرسیدم چیزی شده؟ کجا میخواهی بروی؟ اول انکار کرد بعد از اصرار من، با خنده گفت جایی نمیروم. یک سر میروم سوریه و برمیگردم. به خواست خدا آن مرتبه یک نفر دیگر جای ایشان رفت و رفتن آقا مهدی کنسل شد. قسمت شد برای تولد ریحانه کنارمان بماند. من سپردمش به خدا و از ریحانه خواستم که بابا را دعا کند و از حضرت زینب(س) خواستم که به من توان تحمل بدهد. ولی ته دلم میخواست که برای تولد ریحانه پیشمان باشد و بعد برود.
مهرانه دومین هدیه خدا به ما در مرداد۹۳ بود. وقتی خبر بارداریام را تلفنی به آقامهدی دادم، از آنسوی خط میخندید و من از اینکه فاصله سنی بچهها کم بود ناراحت بودم. با شنیدن خندههایش کلافه شدم که چرا او به ناراحتی من میخندد، اما بعد از آنکه به منزل آمد، گفت باید خدا را شکر کنیم که به این سادگی به ما نعمت فرزنددار شدن را داده است. آقامهدی برای راحتی من در امر بزرگ کردن بچهها، منزل را تغییر داد و مرا نزدیک خانوادهام برد تا سختی کمتری را متحمل شوم.لطف خدا شامل حالمان شد. آقا مهدی زمان تولد دختر دوممان بود و ۲۳ روز بعد از تولد مهرانه اعزام شد.
هدیه تولد
در ایام گذشته، آقامهدی دایماً درحال مأموریت سوریه بود. اگر دوماه مأموریت بود و پنجاه یا چهلوپنج روز را در منزل پیش ما میماند، آن دوماه بهسختی میگذشت و این چهلوپنج روز بهسرعت برقوباد. ۱۷مرداد ۹۵ما نیز عازم سوریه شدیم، البته شهریور سال قبل هم کنارش بودیم؛ یعنی روز تولدش درکنارش بودم، اما نتوانسته بودم برای تولدش کادویی بخرم. به آقامهدی گفتم از سوریه برایت هدیهای میگیرم، اما او گفت دیدن شما بهترین کادویی است که در روز تولدم گرفتم.
برای رفتنش رضایت داشتید؟
من سعی کردم هیچ وقت گلایهای نداشته باشم. برای آقا مهدی سؤال بود که چرا من حرفی نمیزنم و اعتراضی نمیکنم. در جواب گفتم نمیخواهم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم. نمیخواهم روبهروی شما بایستم و مانع رفتنت بشوم. میخواهم پشتت باشم و حمایتت کنم و اجر ببرم. مهدی با توجه به شغلش مأموریتهای برونمرزی هم داشت ولی میتوانست کمتر برود و بیشتر کنارمان باشد، اما خودش را وقف نظام کرده بود و از خدمت دست بر نمیداشت.
چند مرتبه اعزام شدند؟
از اوایل جنگ سوریه در منطقه حضور داشتند و تاریخهای اعزامهایشان خیلی زیاد است. اواخر هم که من و ریحانه و مهرانه به سوریه رفتیم تا کنار آقا مهدی باشیم و از دوریها کم کنیم. مواقعی که ما ایران بودیم، مهدی هر شب تماس میگرفت. خیلی کم پیش میآمد که تماس نگیرد. به علت مشغله کاری که داشت گاهی اوقات ساعت ۴ یا ۵ صبح تماس میگرفت و عذرخواهی میکرد که دیر زنگ زده. میگفت «همین الان رسیدم تا الان کار داشتم. خیلی خسته بودم ولی الان که صدایت را شنیدم سرحال شدم.» البته زمانی که ما سوریه بودیم اکثر شبها به منزل میآمد ولی دیر وقت، کمتر اتفاق میافتاد که طی روز تماس بگیرد. زمانی که از مأموریت میآمد مدت کمی پیش ما بود. ۵۰ روز مأموریت و دو هفته خانه. سعی میکردیم در این مدت کوتاه به همهمان خوش بگذرد. من از اتفاقات و اوضاع اینجا برایش میگفتم و توقع داشتم ایشان هم از اوضاع آنجا برایم بگوید. میگفت همه چیز خوبه خوب است و با دعای شما بهتر هم میشود.
شده بود شما را آماده شهادتش کند؟
اوایل از نحوه کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمیکرد. نمیخواست نگران شوم ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر همسر شهید و خانواده شهید بودن و… برایم میگفت. مهدی میخواست آمادهام کند. میگفت خانم من انتخاب شدهای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که شدهای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی.
خواب شهادتش را دیده بودم
بعضی اوقات خواب میدیدم که او شهید شده. بکبار خواب دیدم روی سنگ مزاری نشستهام که اسم آقامهدی روی آن نوشته شده است. یکبار نیز نحوه شهادتش را در خواب دیدم. با خودم فکر میکردم شاید این خوابها ازسوی خدای مهربان برای آمادهکردن من برای همسر شهید شدن است، اما هرگز فکر نمیکردم که سال ۹۶ را بدون مهدی آغاز کنم.
سکونت در سوریه
۱۷ مرداد ۹۵ درحالیکه به خانواده نگفتم برای مدت طولانی به سوریه میرویم، عازم این کشور شدیم و در یکی از شهرهای لاذقیه در یک آپارتمان ششواحدی که دو واحد آن اتباع ایرانی بودند، مستقر شدیم. آقامهدی گفت اینجا جای امنی است و از تروریستها و منطقه جنگی فاصله دارد، بنابراین به اطمینان او آنجا زندگی کردیم، درحالیکه شب اول از شدت نگرانی تا صبح نخوابیدم و صبح که آقامهدی از من تلفنی در اینباره پرسید، برای اینکه ناراحت نشود به او نگفتم که ترسیده بودم. چندشب بعد آقامهدی پیش ما آمد و گفت شب اول برایتان صلوات فرستادم تا احساس آرامش کنید.
محرم با بچهها به ایران بازگشتیم، اما زمان بازگشت بهدلیل انجام عملیاتهایی ما را همراه خود نبرد، چراکه میگفت ممکن است در این سفر در تنهایی و دوری از من به شما سخت بگذرد. ۱۸ آذر رفت و ما نیز ۲۸ آذر برای آنکه شب یلدا کنار آقامهدی باشیم به سوریه رفتیم. هنوز یکدل سیر او را ندیده بودیم که ۲۳ بهمنماه سال ۹۵، خبر شهادتش را که همیشه آرزو میکرد شنیدیم. ما بدون پیکر آقامهدی به ایران بازگشتیم تا بتوانیم طبق وصیتنامه آخرش جای دفنش را مشخص کنیم.
درواقع آخرین وداع ما صبح روز شنبه ۲۳ بهمن ماه سال ۱۳۹۵ بود. همان روز عصرش، ایشان به شهادت رسید. خدا را شکر میکنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی، کنارش بودم و از این بابت خوشحالم. همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت ۱۰ به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت خستهام و نمیتوانم با شما بازی کنم. بچهها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. یعنی آخرین بازی بچهها با بابا مهدیشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
از لحظه عروجشان چه شنیدهاید؟
مهدی روز شنبه ۲۳ بهمن ماه ۱۳۹۵ مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند. آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقامهدی اتفاق میافتد. ایشان شهید میشود و دو نفر دیگر به شدت مجروح میشوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب میکند. دفعه قبل دقیقاً دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق میافتد که باعث مجروحیت آقامهدی شده بود.
خبر شهادت ایشان را چطور متوجه شدید؟
خبر شهادت را کسی نداد قلبم به من گفت و با اتفاقهایی که آن روز دور و برم افتاد، از تماس همکار ایشان که گفت امشب آقامهدی منزل نمیآیند متوجه شدم و گفتم چرا با خودم تماس نگرفت. گفت با من هم تماس نگرفت از طریق به یسیم خبر داد و حرفهای ریحانه و مهرانه که میگفتند: مامان چرا نگرانی؟ ما دیگه بابا نداریم!؟ بارها شهادتش بر من گواه شده بود، چند بار هم خواب شهادت همسرم را دیده بودم. میدانستم خدا میخواهد من را نسبت به این موضوع مطلع و آگاه کند. مراسم خیلی باشکوهی برگزار شد و الحمدلله در شأن ایشان بود، درحقیقت شهید فقط برای ما نیست متعلق به این کشور به اسلام و این مرز و بوم است.
ایشان سفارش یا وصیت خاصی نداشتند؟ چه برنامهای برای بچهها دارید؟
علیرغم اینکه وصیت دیگری کرده بودند، اما بهدلیل اینکه میدانستند مسیر دفنکردنشان در محلی که اولینبار وصیت کرده بودند، برای من و بچهها سخت میشود، مجدداً وصیت کردند که مرا در امامزاده محمد کرج، بین شهدای دفاع مقدس به خاک بسپارید. یکبار از او پرسیدم چرا کنار بچههای دفاع مقدس؟ و آقامهدی با آن لبخند بهشتیاش گفت من که در این دنیا دایم کنار مدافعان حرم بودم، دلم میخواهد آن دنیا درکنار شهدای دفاع مقدس باشم. متأسفانه در روزهای اولیه به ما گفتند امامزاده محمد جایی برای دفن شهید ندارد. برادر شهید میگفت که شبانه از او خواستم به خوابم بیاید و راهی به من نشان بدهد، مبادا شرمنده وصیتش شویم. برادر شهید گفت فردای آنشب تلفن زدند و گفتند یکجا برای دفن پیکر مطهر شهید مهدی نعمایی در امامزاده پیدا شده است. آنلحظه از اینکه وصیت آقامهدی به سرانجام رسیده بود، همه اشک ریختیم و او را تا خانه ابدیاش کنار شهدای دفاع مقدس تشییع کردیم.
برای دخترها و یادگارهای مهدی از خدا میخواهم که کمکم کنند مثل همیشه. از آقامهدی هم میخواهم کمکم کند تا بتوانم بچهها را آن طوری که دوست دارد و در شأن پدرشان است تربیت کنم. وقتی میروم مزار میگویم من تنهایی نمیتوانم بزرگشان کنم کنارم باش مثل قبل دوتایی با هم دخترهایمان را بزرگ کنیم. مهدی هم درکنار من بودنش را ثابت کرده است.
قطعاً شما هم حرف و کنایههای دیگران را درباره مدافعان حرم و حقوقهای نجومیشان شنیدهاید؟
امان از حرفهایی که در حیات و مماتشان شنیدهایم. شهدا تا زمانی که زنده بودند و در حال دفاع از حرم، حرفهای بسیار آزار دهنده پشتشان بود. من همیشه از همسرم و هدفش دفاع میکردم و هرگز ساکت نمیماندم و حالا که شهید شدهاند باز هم دست برنمیدارند. حرفها و توهینها را به خانوادههای شهدا به حد اعلای خود رساندهاند. درک و فهم بسیار بسیار پایینی دارند که نمیدانند این آسایش و امنیت را مدیون چه کسانی هستند؟
روز عرفه در حرم حضرت رقیه(س) نشسته بودیم که مداح حین مداحی گفت خیلیها پشت سر مدافعان حرم حرفهایی میزنند که اینها برای پول میروند و… فقط باید گفت لعنت به آنها. به نظر من همین برای این دنیا و آن دنیایشان کافی است. من اگر بارها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شود رضایت میدهم چراکه با خدا معامله کردم. یک بار خانمی پرسید: راضی بودی همسرت برود؟ گفتم: نه تنها راضی بودم برود بلکه خودم هم با ایشان همراه شدم.
نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم مهدی نعمایی

همسر شهید «مهدی نعمایی» درباره عید نوروزی که سردار سلیمانی نخستین مهمانشان بود، می گوید: در این دیدار سردار وارد اتاق آقا مهدی شدند؛ دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مهر درست کرده بودند؛ من این مهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند «می خواهم با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخوانم.»
بعد از شهادت سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، وقتی پای صحبت خانواده شهدا می نشینیم، خوب احساس می کنیم که آنها عزیزترین سردار را از دست داده اند؛ حتی فرزندان کم سن و سال شهدا درد فراق سردار را با تمام وجود حس کردند؛ این داغ برای دختران شهید «مهدی نعمایی» آن قدر سنگین بود که بعد از شهادت سردار توان مدرسه رفتن را هم نداشتند و تا امروز انگشتر یادگاری سردار را به انگشت دارند و با یادش گاهی بغض می کنند و گاهی لبخند می زنند.
پای حرفهای همسر شهید «مهدی نعمایی» می نشینیم؛ او روایت می کند از سردار سلیمانی که نخستین مهمان عید نوروز سال ۹۸ بود و حال و روز دختران شهید بعد از شهادت حاج قاسم را.

عیدی ویژه شهید نعمایی به خانواده اش
در زمان تحویل سال ۱۳۹۸ به همراه بچه ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم «زمانی که شما در کنار ما بودید، هر سال یک عیدی خوب به من و بچه ها می دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشود.»
از ابتدای عید نوروز امسال تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می دهیم.»
صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند «سردار سلیمانی حدود ساعت ۱۰ به منزلتان می آیند.» من بچه ها را بیدار نکردم و با مادر آقامهدی تماس گرفتم و گفتم که «قرار است سردار سلیمانی به منزلمان بیایند.» در حال آماده کردن منزل بودم که زنگ منزل مان زده شد؛ سراغ بچه ها رفتم و گفتم «بچه ها بیدار شوید، مهمان عزیزی به منزلمان می آید.»
در را باز کردم؛ سردار و یکی از محافظان به منزلمان آمدند؛ ایشان بعد از احوالپرسی سراغ بچه ها را گرفتند؛ به ایشان گفتم «بچه ها دارند، آماده می شوند تا خدمت برسند.» سراغ بچه ها رفتم؛ آنها چادرشان را سر کردند و با اینکه خواب آلود بودند با دیدن سردار شاد شدند؛ سردار روی ریحانه و مهرانه را بوسیدند و بچه ها کنار ایشان نشستند. روی میز پذیرایی تبلت ریحانه را آماده گذاشته بودم تا از سردار عکس بگیرم؛ ایشان بعد از احوالپرسی به تبلت روی میز اشاره کردند و گفتند «این تبلت برای کیه؟» من گفتم «برای ریحانه خانم» سردار گفتند «خب، با تبلت ریحانه خانم یک عکس یادگاری بیندازید.» با تبلت عکس گرفتم اما کیفیت عکس ها پایین بود؛ بعد با گوشی خودم تعدادی عکس گرفتم.
برای پذیرایی از مهمان ها در حال رفتن به آشپزخانه بودم تا چای بیاورم؛ سردار گفتند «دخترم زحمت نکش بیا کنار ما بنشین.» من هم نشستم و سردار از مسائل و اوضاع و احوال زندگی پرسیدند. وقتی که با سردار سلیمانی صحبت می کردیم، یاد قرار سال تحویل افتادم که از آقامهدی عیدی خواسته بودم؛ همان موقع داستان را برای سردار تعریف کردم و به ایشان گفتم «دیدن شما در منزلمان عیدی من و بچه ها بود.» سردار فرمودند «ان شاءالله عیدی شما دیدن روی حضرت مهدی (عج) باشد.»
بعد سردار پرسیدند «شما به دیدن رهبر انقلاب رفتید؟» من هم گفتم «سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی اولین مهمان عید امسال ما شما هستید، ان شاءالله تا پایان سال دیدار با رهبر انقلاب نصیب ما می شود.» ایشان هم گفتند «ان شاءالله»
روی مبل نشسته بودیم، سردار به محافظی که در منزلمان بودند، گفتند که «جعبه انگشترها را بدهید که می خواهم به دخترانم انگشتر هدیه بدهم» ایشان یک انگشتر به مهرانه و ریحانه دادند و جعبه را روبروی من نگه داشتند و گفتند «دخترم یک انگشتر به انتخاب خودت بردار» من هم گفتم «سردار خودتان لطف کنید یک انگشتر به من بدهید» که یک انگشتر به من دادند و گفتم «این هدیه خیلی ارزشمند است.»
نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم
بعد از گفت وگوی خودمانی سردار با بچه ها، بچه ها به ایشان گفتند «ما یک اتاق داریم که تمام وسایل بابا در آنجاست.» سردار گفتند «بسیار خوب، برویم به اتاق بابا.» به همراه سردار به اتاق آقامهدی رفتیم؛ سردار به در و دیوار اتاق آقا مهدی که قاب عکس هایی از شهید بود نگاه می کردند؛ عکسی از سردار و آقامهدی بود. من در کمد را بازکردم تاسردار کفش و پوتین و لباسهای آقامهدی را ببینند؛ سردار گفتند «احسنت، احسنت به شما که موزه درست کردید، خیلی کار قشنگی بود.»
بعد هم من در ویترین را باز کردم و انگشتر آقا مهدی را که سردار به شهید داده بود، نشان دادم. دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مهردرست کرده بودند؛ من این مهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند «من می خواهم با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخوانم.» سردار اجازه ندادند برایشان سجاده بگذارم و با همان مهر تربت نماز خواندند.
بعد از اینکه نماز سردار تمام شد، مهرانه و ریحانه کنار ایشان ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند؛ سردار به من گفتند «دخترم خودت هم بیا یک عکس بگیریم». من هم رفتم کنار بچه ها با سردار عکس گرفتیم.
قاب عکسی از سردار و آقامهدی روی دیوار بود؛ من آن قاب عکس را به ریحانه و مهرانه دادم و گفتم «سردار به شما هدیه دادند شما هم این قاب عکس را به ایشان هدیه بدهید.» بچه ها این قاب عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند «این قاب عکس را به اتاقتان بزنید.»
زمان رفتن حاج قاسم فرا رسید؛ اصلا دلمان نمی خواست سردار از منزلمان بروند؛ موقع خداحافظی به سردار گفتم «برای من و بچه ها دعا بفرمایید.» سردار گفتند «شما باید ما را دعا بفرمایید. دعا بفرمایید که من شهید بشوم.» با این جمله سردار جا خوردم و گفتم «سردار الان زود است؛ ان شاءالله سال های سال سایه تان بالای سر ما باشد و آخر عمرتان به شهادت.» ایشان خم شدند و بچه ها را بوسیدند. چندین بار از سردار خواهش کردم که باز هم در کنار ما بمانند اما حیف که دل کندن از سردار دلها خیلی سخت بود.
سردار رفتند من از پشت پنجره ایشان را دیدم که خودشان در را باز کردند و سوار ماشین شدند. در آن لحظه فقط اشکم جاری بود. خانواده آقا مهدی هم چند دقیقه بعد از رفتن سردار به منزلمان رسیدند و ایشان را ندیدند.
خبر شهادت حاج قاسم را باور نمی کردم
صبح جمعه ۱۳ دی ماه هوا خوب بود؛ پرده ها را کنار زدم و تلویزیون را روشن کردم؛ دیدم عکس سردار سلیمانی روی شبکه رادیویی صفحه تلویزیون است؛ پیش خودم گفتم چه آدمهای بامعرفتی عکس سردار را به این شبکه ارسال کرده اند؛ وقتی دقیق تر نگاه کردم دیدم زیرنویس شده… فوری… حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. با دو دست به سر زدم. حالم خیلی بد شد. می گفتم نه این اتفاق نیفتاده این دروغه… با خودم گفتم این چیه از تلویزیون پخش می کنند؟! همین طور اشکهایم جاری بود؛ من تا چهلمین روز شهادت آقامهدی این طور گریه نکرده بودم؛ بچه ها از خواب بیدار شدند و من را نگاه می کردند و با هم آرام حرف می زدند؛ هر دوشان به اتاقشان رفتند؛ لباس مشکی پوشیدند و انگشترهایی که سردار به آنها هدیه داده بودند را انگشتشان کردند؛ به آغوش من آمدند و سه نفرمان خیلی گریه کردیم.
اقوام برای تسلیت با منزلمان تماس می گرفتند و من نمی توانستم صحبت کنم و فقط زار زار گریه می کردم. ریحانه و مهرانه بعد از شهادت سردار خیلی ناراحت شدند و حتی چند روز بعد از شهادت سردار نتوانستند به مدرسه بروند. حرف سردار هر روز در خانه مان است؛ وقتی مهمان به منزل ما می آید دخترانم انگشترهای یادگاری سردار را به آنها نشان می دهند. بچه ها خیلی دلتنگ سردار هستند.وقتی در طول روز عکس ها و فیلم های سردار را که نگاه می کنم، بچه ها می آیند و می گویند «صدای سردار می آید» و باهم می نشینیم نگاه می کنیم. بعد بچه ها می پرسند «مامان سردار دیگر رفت؟ دیگر برنمی گردد؟» من هم می گویم «سردار رفت پیش بابا.» چند وقت پیش ریحانه برای پدرش در نامه ای نوشته بود «بابا! مامان رفته تشییع سردار و ما را با خودش نبرده. بابا! سردار آمده پیش تو؟ دیگر جمع تان جمع است! فرمانده تان هم آمد!»
سردار سلیمانی به قدری برای این ملت و به خصوص خانواده شهدا عزیز است که مادرم بعد از شهادت سردار می گفت «احساس می کنم آقامهدی تازه شهید شدند.»
آقامهدی به سردار گفته بود «کیف میکنی با ما رزمنده ها عکس می اندازی!»
در اتاق مان عکسی از آقا مهدی و سردار سلیمانی بود که بچه ها عید نوروز امسال این عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند این عکس را به دیوار اتاقتان بزنید.
یادم هست وقتی آقامهدی این عکس را به ما نشان داد، تعریف می کرد «وقتی این عکس را با سردار انداختیم، به سردار گفتم کیف می کنی با ما رزمنده ها عکس می اندازی! سردار گفتند من کیف می کنم، هیچ، تازه دست های شما را هم می بوسم.»
ما در کجای دنیا چنین فرمانده ای داریم که به سربازش بگوید من دست های شما را می بوسم؟!
دیداری که قسمت مان نشد
حدود یک ماه قبل از شهادت سردار، با بنده تماس گرفته شد و گفتند که «سردار برنامه ای برای دیدار با خانواده شهدا دارد که در یکی از پنجشنبه ها به همراه بچه ها به دیدار سردار برویم.» من از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و گفتم حتما به این دیدار می آییم. از روز سه شنبه هر هفته منتظر تماس بودم. بعد با خودم گفتم نکند این دیدار برای خانواده شهدای مدافع حرمی است که با مشکلاتی مواجه هستند و می خواهند با سردار مطرح کنند. بعد با کسی که تماس گرفته بود مجددا تماس گرفتم و پرسیدم «اگر این دیدار برای خانواده هایی است که مشکلات زیادی دارند، آنها را معرفی کنیم» آن خانم گفتند «نه این برنامه فقط برای دیدار با همسر و فرزندان شهداست تا بچه های شهدا یک روز را با سردار بگذرانند». چند پنجشنبه منتظر تماس بودم تا اینکه خبر شهادت سردار را شنیدیم و دیگر این دیدار قسمت مان نشد.
بر اساس این گزارش، شهید «مهدی نعمایی» متولد ۱۳۶۳ است که در ۸ خرداد ۱۳۸۸ با «زهرا ردایی» ازدواج کرد و سرانجام در ۲۳ بهمن ۹۵ در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید؛ از این شهید دختران هشت و شش ساله به نام های ریحانه و مهرانه به یادگار مانده است.
.


