پیکرهای مطهر شهیدان «سیدعلی نقوی» و «حسین یاوری» از رزمندگان لشکر فاطمیون جمعه 24 آذرماه ۱۳۹۶ ساعت 9 صبح از مقابل مسجد بابالحوائج (ع) تا مسجد جامع و گلزار شهدای گمنام محمدشهر تشییع شدند.و شهید حسین یاوری در بی بی سکینه صفادشت به خاک سپرده شد.
عليرضا محمدي
شهيد 19 ساله حسين ياوري از شهداي مدافع حرم لشكر فاطميون است كه 28 آبان 1396 در سوريه به شهادت رسيد. با حسين و خانوادهاش از طريق مصاحبه يكي از همكاران با پدر شهيد آشنا شدم. در آن گفتوگو به خواهر شش ساله و معلول حسين اشاره شده بود كه بعد از شهادت برادر دلتنگ اوست. تصميم گرفتيم با هماهنگي مدير مسئول محترم روزنامه برنامه ملاقات و تقدير از خانواده شهيد ياوري را بچينيم. قصد تهيه گزارش نبود، مشتاق ديدار با خانواده شهيد بوديم، اما حيفمان آمد خوانندگان صفحه ايثار و مقاومت را از خاطره لبخندهاي فاطمه خانم كوچولو بينصيب بگذاريم. صبح يك روز اسفندماهي همراه آقاي جواد محرمي از همكاران روزنامه و همسر محترمشان مسافر جاده ماهدشت شديم.
آدرسي كه عليجان ياوري پدر شهيد به ما داده، جاده ماهدشت را نشان ميداد. بايد از محمدشهر كرج بگذريم و از آنجا سراغ عباسآباد را بگيريم. اما هرچه ميگرديم اثري از اين شهرك نيست. عاقبت راننده وانتي كه بساط ميوهاش را كنار جاده پهن كرده، تابلوي كوچكي را نشان ميدهد و گويا به مقصد رسيدهايم. خيابانها و كوچهپسكوچههاي عباسآباد بيشتر به محيطي روستايي شباهت دارد تا شهركي در حاشيه كرج. پرسان پرسان خودمان را به خيابان شهيد باهنر ميرسانيم و از آنجا سراغ كوچه عدالت را ميگيريم. در عباسآباد تابلوها حرفي براي گفتن ندارند! بايد بلد راه داشته باشي تا آدرسي را پيدا كني. اما وقتي به كوچه عدالت ميرسيم، بنر تصوير شهيد بيحرف و كلام ما را به خانهاي كوچك و باصفا راهنمايي ميكند.
مادر شهيد و سه دخترش در خانه هستند. فاطمه اولين نفر بعد از مادر است كه خوشامدمان ميگويد. فقط لبخند ميزند و توانايي حرف زدن و بلند شدن از جايش را ندارد، اما بهترين خوشامدگويي عمرمان را از لبخندهاي اين فرشته كوچك دريافت ميكنيم. «فرشته كوچولو» لقبي است كه همسر آقاي محرمي ناخواسته بر زبان جاري ميكند. عواطف زنانهاش او را زودتر از من و محرمي به سمت فاطمه ميكشاند و در آغوشش ميگيرد. فقط خدا ميداند فاطمه چقدر از حضور مهماناني كه ما باشيم خوشحال است. ميخندد و خندههاي بيغل و غشش قلب آدم را تسخير ميكند.
دو خواهر بزرگتر فاطمه با اينكه سن زيادي ندارند، خجالتي هستند و در آشپزخانه قايم ميشوند. مادر شهيد خوش و بشهاي مرسوم را ميكند و از دخترها ميخواهد بساط چاي و پذيرايي را فراهم كنند. پدر خانواده كشاورز است. زنگ زدهاند خودش را به خانه برساند. كمي بعد به همراه دو پسرش ميآيد و جمعمان جمعتر ميشود. يكي ديگر از پسرها سركار است.
پدر و مادر از فرزند شهيدشان ميگويند. از مشكل حقوق حسين كه درست و حسابي برقرار نشده و هزينههاي درمان فاطمه اذيتشان ميكند. مادر ميگويد: هنوز مشكل اقامت ما برطرف نشده است. يك كارت اقامت داريم كه با آن ميتوانيم بچهها را در مدرسه ثبت نام كنيم و پاسخگوي مأموران پليس باشيم. وگرنه به درد ديگري نميخورد! ما از داشتن دفترچه بيمه محروم هستيم. وقتي فاطمه تشنج ميكند، نميدانيم به فكر مشكل او باشيم يا هزينههاي درمانش كه با ما آزاد حساب ميكنند.
پدر حرفهايي از بستري شدنهاي فاطمه و هزينههاي سرسامآورش ميزند. درخواست ميكند مشكل اقامتشان را با مسئولان درميان بگذاريم. قول ميدهيم و بيشتر دوست داريم باقي حرفها حول محور فاطمه باشد. پدر ميگويد: فاطمه و حسين خيلي به هم وابسته بودند. حسين هر وقت از سوريه برميگشت، اولين كارش قربان صدقه رفتن فاطمه بود. برايش لباسهاي متبرك شده از حرف خانم زينب و خانم رقيه(س) را ميآورد. فاطمه هم او را خيلي دوست داشت و از بعد شهادتش از نظر روحي آسيب زيادي ديد.
مادر شهيد ميگويد: اگرچه دخترم توانايي حركت و حرف زدن ندارد، اما هوش و حافظه خوبي دارد. به خوبي متوجه شهادت برادرش است. درك ميكند و ميفهمد كه ديگر حسين برنميگردد. حين گفتوگو، فاطمه سعي ميكند ما را متوجه عكس حسين روي ديوار بكند. گويا فهميده حرف سر برادرش است. عروسكي كه آقاي محرمي و همسرشان تهيه كردهاند را به فاطمه ميدهيم. حتي كندن چسبهاي دور كادو او را آشفته ميسازد. وقتي دكمه آهنگ عروسك را روشن ميكنيم، ميترسد و گريه ميكند.
خيلي زود موقع خداحافظي فرا ميرسد. فاطمه در آغوش خواهرهايش و همسر آقاي محرمي دست به دست ميشود. عكسي به يادگار مياندازيم و آهنگ رفتن ميكنيم. فاطمه هم ميخواهد همراه ما بيايد. دلتنگي را ميشود از نگاه اين فرشته كوچك خواند. دوست نداريم تركش كنيم، ولي چارهاي نيست. فاطمه و لبخندهاي بهشتياش، بهترين خاطرهاي است كه از اين سفر كوتاه نصيبمان ميشود. زود از خانه خارج ميشويم تا بيشتر از اين شرمنده نگاههاي منتظر فرشته كوچك نباشيم.
منبع: روزنامه جوان
دیدگاهها