
تاریخ تولد : 1365/09/20
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1392/08/27
محل شهادت : حلب – سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : تهران – بهشت زهرا (س)
دلنوشته ی شهید محمد حسن (رسول) خلیلی
اواخر سال ۸۱ و اوایل سال ۸۲ بود که من و پدر و مادرم از کرج به تهران آمدیم. چه روزهایی که در کرج داشتم. چه دوستان و خاطره هایی که در آنجا داشتم. دل کندن از آن ها خیلی مشکل بود. دوستانی مثل مرتضی که مثل برادر بزرگم بود و خیلی چیزها از او یاد گرفتم، دوستانی مثل فرید صفری که چه کارها و روزهایی با هم گذراندیم، سیامک فریادرس، اتابک قجری. برو بچّههای پایگاه شهید قرهی و چه شب ها و چه روزهایی. خدا را شکر دوستان و محیط خوبی در اطراف من بود. امّا، امّا چرا خوب استفاده نکردم.
نمیدانم! دوستان باتقوا، مذهبی، وفادار، امانتدار و …. من کوتاهی کردم و به خوبی از آن ها بهره نبردم تا بتوانم مثل آنان پاک و باتقوا باشم.
خدایا می دانم نمی توانم به عقب برگردم. به یادآوردن آن لحظه ، چقدر شیرین است. امّا گذشته و حال من در تهران هستم و نتوانسته ام با خودم کنار بیایم و خودم را بهتر از آنچه بودم بکنم. باتقوا و مؤمن.
خدایا کمکم کن. تنها امیدم تویی خدا. خوشا به حال شهدا. هروقت خاطره ی شهدا یا بعضی وقت ها که تلویزیون تصاویر شهدا و خاطره یا وصیت نامه ی آن ها را پخش می کند، حال ، یک مقدار تغییر می کند. به حال آن ها ، به عمل آن ها ، به وقت شناسی آن ها، به عبادت و … آن ها غبطه می خورم.
دوست دارم مثل شهدا باشم. با اخلاق، ایمان، محبّت، کَیّس (زیرک)، شجاعت، مردانگی.
امّا کو؟ کو همّت، کجاست همّت من، و شهید همّت که واقعاً نامش برازنده اوست.
«کجایند مردان بیادّعا»
خدایا می دانم که کم کاری از من است.
خدایا می دانم که من بی توجّهم.
خدایا می دانم که من بی همّتم.
خدایا می دانم که من قلب امام زمان را رنجانده ام.
امّا خود می گویی که به سمت من بازآیید.
آمده ام خدا، کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادّی نجات یابم.
به من هم مثل شهدا، شیوه ی گذراندن این فانی و محلّ گذر را بیاموز.
به من هم معرفت امام زمانم را عنایت فرما. به من هم معرفت اهل بیت علیهم السلام را بده.
خدایا کمکم کن که تمام وجودم و اعضای بدنم و اعمال من برای تو و رضای تو باشد.
خدایا به من شیوه ی نزدیک شدن به بارگاه خودت و گنجینه ی معرفت اهل بیت را بیاموز تا بتوانم هم به دیگران کمک کنم و هم خودم را نجات دهم و به نردبان شهادت دست یابم.
اگه یه روز فرشته ها بگن چی می خوای از خدا
دست هام باز می کنم و می گم با خواهش و دعا
شهادت شهادت همه ی آرزومه
شهادت شهادت رؤیای ناتمومه
خدایا ! عاقبت ما را با شهادت ختم به خیر بگردان.
ساعت ۱۱:۵۵ دقیقه شب شنبه (جمعه شب) ۱۳۸۳/۱۲/۲

*****************************************
شهید محمدحسن خلیلی معروف به «رسول»، هنوز بیست و هفت سالش تمام نشده بود که در روز ۲۷ آبان سال ۹۲ خبر شهادتش را از جبهه سوریه آوردند. وی متولد ۱۳٦۵ بود. پدرش رمضانعلی خلیلی، خود از جانبازان دوران دفاع مقدس است که افتخار مصاحبه با ایشان به ما داده شد. از خاطراتی که برایمان تعریف میکند، پیداست عشق به شهادت در جای جای زندگی رسول موج میزد. خاطراتی ناب و شنیدنی که بارها ارزش خواندن دارد و به قول پدر، نه فقط برای جوانان، بلکه برای همه نسلها الگوی راه زندگی است.
شهید خلیلی از همان دوران کودکیاش، به مسجد و هیئتهای مذهبی علاقه نشان میداد. ما هم تشویقش میکردیم. یادم هست حتی شبهایی که زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روحالله را سوار موتور میکردیم و به هیئت میبردیم، به نماز اول وقت علاقه فراوانی داشت. قرآن میخواند، در هیئتها مداحی میکرد. شهدا را برای خودش الگو کرده بود. هروقت در تلویزیون از دفاع مقدس میگفتند یا وصیت نامه شهدا را میخواندند، با دقت گوش میکرد. خلاصه خیلی در این زمینهها _خدا را شکر_ فعال بود.
اما اولین خاطرهای که میتوانم از دوران کودکی رسول برایتان بگویم، مربوط میشود به دوران بعد از قطعنامه، آن موقع رسول کم سن و سال بود. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آنجا بودیم. آن موقع هنوز برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و عملیاتهایی مثل والفجر ۸ را توضیح میدادیم. تا رسیدیم به فکه. همان منطقهای که شهید آوینی شهید شده، کمی جلوتر از آن، مقر تخریب ما بود که اسم آنجا را گذاشتیم الوارثین. در زمان جنگ، ما آنجا به رزمندگان آموزش میدادیم. آن منطقه را خودمان دقیقا شبیه به یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب میدادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک میگفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه، در زمان جنگ، بچهها قبرهایی ساخته بودند برای خودشان. به رسول میگفتم نگاه کن پسرم، ببین بچهها این قبرها را زمان جنگ کنده بودند، میآمدند داخل این قبرها، نماز میخواندند، نماز شب میخواندند، مناجات میکردند، ولی حالا این قبرها غریب ماندهاند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست!
ساعتی بعد اذان ظهر را گفتند و نماز جماعت خواندیم. بعد نماز یکدفعه متوجه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها، به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه میکند. بنده حقیقتا همانجا گریهام گرفت. به مادرش گفتم صدایش نکن. یک عکس از همان صحنه گرفتیم و الان هم آن عکس در اتاقش هست.
دعا کنید شهید شوم!
سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمیکردند. میگفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به اردوی آموزشی بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت رسول، در سوریه مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد شهید خلیلی که در کرج گرفته بودند، این خاطره را تعریف میکرد و گریه میکرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان میگویم.
میگفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود.
دعا کنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
بهخاطر دفاع از ولایت مدرسه اش را ترک کرد
تقریبا شانزده ساله بود. ما آن موقع کرج بودیم. اعلام شده بود که رهبر معظم انقلاب میخواهند تشریف بیاورند کرج. مردم هم در حال آماده شدن برای استقبال از ایشان بودند. شهر را چراغانی کرده بودند و شیرینی پخش میکردند و خلاصه مهیا بودند که از ایشان استقبال کنند. آن روز شهید خلیلی در کلاس درس بود که معلمش قبل از اینکه شروع به درس کند، بنا میکند به انتقاد از حکومت و جامعه. میگوید که اصلا حرفهای اینها حساب و کتاب ندارد! آدم نمیداند کدام حرف اینها را باور کند. از یک طرف میگویند اسراف نکنید. از آن طرف شما بروید ببینید در این خیابانها چقدر چراغ روشن کردند! اینها اسراف است و حرام است!
بعد رسول بلند میشود و به اعتراض میگوید آقا اینها اسراف نیست! حرام هم نیست! بلکه حسنه است و ثواب هم دارد! ما تازه با بچهها داریم پول جمع میکنیم که بهخاطر ورود رهبری در مدرسه قربانی بکشیم.
معلمش هم عصبانی میشود و میگوید خلیلی! باز دوباره شما در این مدرسه، روی حرف من حرف زدی؟ این مدرسه یا جای من است یا جای شما! چون مثل اینکه قبلا هم بین اینها راجع به ولایت و این مسائل بحث شده بود.
شهید خلیلی میگوید من باید بروم! چون شما استاد ما هستید و احترامتان واجب است، من از این مدرسه میروم.
بهخاطر دفاع از ولایت، مدرسه را ترک کرد. من بعدازظهر که از سر کار برگشتم، دیدم شهید خلیلی خانه است. از مادرش پرسیدم چرا رسول امروز مدرسه نرفته؟ گفت رفته بود. زود آمده. گفتم چرا؟ گفت با معلمش دعوایش شده. رسول ماجرا را برایم گفت. گفتم بلند شو برویم مدرسه. مدرسه شان در باغستان کرج بود، دبیرستان جابر بن حیان. در مدرسه، سراغ مدیر را گرفتم که با او صحبت کنم. مدیر گفت حاج آقا، این پسر شما چندین بار سر همین مسئله ولایت با معلمش حرفش شده. دو سه بار خود من رفتم آشتیشان دادم. من هم گفتم تقصیر از شماست. شما چرا این معلم را اخراج نمیکنید؟ چرا گزارش نمیکنید؟ گفت چکار کنیم؟
من همانجا یک کاغذ آوردم گفتم همین حالا بهترین فرصت است که برایش گزارش بنویسید! خلاصه همانجا گزارشش را نوشتیم و مدتی بعد هم آن معلم را از آنجا اخراج کردند.
بصیرت و ولایتمداری شهید
شهید خلیلی در طول زندگیاش بارها به دفاع از حریم اسلام و ولایت اقدام کرد. به عنوان مثال در قضیه فتنه ۸۸ خیلی فعالیت داشت. در روز عاشورا که فتنهگران هیئتها را آتش میزدند، ایشان با یک گروه از دوستانش در خیابانها با فتنهگران درگیر بود. حتی هدف ضرب و شتم فتنه گران قرار گرفت، به موتورش هم آسیب زدند. ولی خوب بحمدالله خدا کمک کرد و نجات پیدا کرد. من آن روزها خیلی نگرانش بودم. بارها از محل کارم زنگ میزدم خانه و از مادرش سراغش را میگرفتم. مادرش میگفت حدود یک هفته است که خانه نیامده. این بصیرت و ولایتمداری او را نشان میدهد و اینکه در هر شرایطی راه صحیح را تشخیص میدهد و وظیفهاش را میشناسد.
در مرحله آخر هم به تأسی از حضرت سیدالشهداء علیه السلام از وطن خود هجرت میکند برای دفاع از حریم اسلام و ولایت. حتی بعضی اطرافیان ایراد میگرفتند که چرا اجازه دادی رسول به سوریه برود. او یک نیروی متخصص است. نظام واقعا به وجود چنین جوانانی نیاز دارد، و حرفهای از این جنس. من هم میگفتم شما خطر را احساس نمیکنید. ما وظیفه داریم از اسلام دفاع کنیم. یک زمان در دوران دفاع مقدس وظیفه داشتیم اینجا از حریم اسلام و ولایت دفاع کنیم، امروز هم وظیفه داریم آنجا بجنگیم. ما برای دفاع از حریم اسلام مرزی قائل نیستیم. هرجا اسلام در خطر باشد، ما وظیفه داریم دفاع کنیم.
اگر شهید نمیشد، عجیب بود!
ما از همان اول خودمان را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودیم. اصلا مطمئن بودیم که شهادت او حتمی است. کسی که در زندگیاش چنین مراحلی را طی کند، اگر شهید نمیشد، عجیب بود. ما افتخار میکردیم که پسرمان در مسیر دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام است. وقتی هم که خبر شهادتش را شنیدیم، سجده شکر کردیم. آن روز، اول صبح، باجناقم با من تماس گرفت. گفت حاج آقا کجایی؟ گفتم دارم میروم سر کار. گفت میتوانی همین الان برگردی خانه؟.من یک کار واجب با شما دارم. من هم برگشتم. تا من را دید، گفت حاج آقا از رسول چه خبر؟ گفتم الحمدلله. چند روز پیش تلفنی باهم صحبت کردیم. گفت رسول هم به شهدا پیوست. گفتم رسول؟ گفت بله. گفتم انا لله و انا الیه راجعون. سجده شکر کردم و نماز شکر خواندم. مادرش هم همین طور. حقیقتا خدا را شکر کردیم که این نعمت بزرگ را به ما داد. من همیشه افسوس میخوردم که چرا در 60 ماه حضور در جبهه، توفیق شهادت پیدا نکردم. اما خدای متعال این طور خواست که ما بمانیم و پسری مثل رسول را تربیت کنیم که در این شرایط تهاجم فرهنگی دشمن به شهادت برسد و در جامعه نورافشانی کند.
سخن ناگفته پدر شهید
ناگفته که زیاد است، ولی آن چیزی که مهم است، اینکه ما هر کدام وظیفهای داریم. وظیفه ما آن زمان در جبهه و دفاع از انقلاب بود. الان هم در جبهه فرهنگی و تولید علم باید بجنگیم. همین قلم خودش سلاح است. اگر بنویسیم و روشنگری کنیم، به همان وظیفهمان عمل کردیم. این وصیت نامه شهدا را بخوانید. خدا میداند چه مطالبی در این وصیتنامهها هست. خدا رحمت کند امام را، چقدر تاکید داشت به مطالعه وصیتنامه شهدا. میگفت یک عمر رفتید عرفان خواندید، فقه خواندید، یکبار هم بیایید این وصیتنامهها را بخوانید. خیلی اثر دارد. ببینیم شهدا از ما چه میخواهند؟ تبعیت از ولایت را میخواهند، حجاب خواهرانمان را میخواهند. میخواهند مردم و مسئولین به وظیفهشان عمل کنند و حافظ اسلام باشند و اجازه نفوذ دشمن را ندهند. باهم همدل باشند و این دعواها را کنار بگذارند، دست دشمن را ببینند و تشخیص بدهند. اینها وظیفه امروز ماست.
منبع: کیهان
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره آل عمران آیه 195
“فَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَأُوذُوا فِی سَبِیلِی وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ”
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند جهاد کردند و کشته شدند، همانجا بدی های آنان را می پوشانیم و آنان را به بهشت هایی که زیر درختان آن نهرهای اب جاری و روان است، داخل می کنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان (عج) و روح پاک امام راحل (ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای (مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهداء ابا عبدالله الحسین (ع) که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه “کل نفس ذائقه الموت” تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد.
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت (ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. می دانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموخته اید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب (س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان ابا عبدالله الحسین (ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
اما چه خوشحالی بالاتر از اینکه فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.
برادر عزیزم
مرا حلال کن و ببخش ، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند می خواهم همیشه کمک حال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.
از فامیل، همبستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیرم
که شاید بیشترین اوقات زندگیم را در کنار شما بوده ام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاری دهنده من باشید.
شما همگی می دانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمک کننده من بودید از تمامی شما عذر می خواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضه های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت (ع) مرا فراموش نکنید.
من خود را در حد و اندازه ای نمی بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط می خواهد چشم بینا و گوش شنوا.
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
پناه می برم به خداوند مهربان و از او می خواهم که بر من سخت نگیرد.
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمد حسن خلیلی (رسول)
منبع:حریم حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
تخریبچی شهیدرسول خلیلی در مصاف با تکفیری های پلید در 27 آبانماه سال 92 مصادف با 14 ماه محرم در حوالی شهرحلب با انفجار تله انفجاری به شهادت رسید.
✍️✍️✍️ راوی: #جعفر_طهماسبی
حاج عبدالله سمنانی به من زنگ زد و خبر شهادت رسول رو داد.
گفتم پیکر رسول کجاست .
گفت بردند غسالخونه بهشت زهراء(س) برای غسل دادن.
رفتم غسالخونه برای غسل رسول که گفتند به علت متلاشی شدن بخشی از صورت و بدن در اثر موج انفجار امکان غسل وجود ندارد و تیممش دادند و کفن کردند و بردند برای معراج شهدا.
خبر دادند که خانواده رسول برای دیدن پیکر رسول عازم #معراجشهدای تهران هستند و من هم خودم رو رسوندم که کمک حال حاج رمضان باشم. الان شهدای #مدافعحرم رو در معراج برای دیدن خانواده هاشون آماده میکنند اما قدیم ها اینگونه نبود.
تابوت رسول رو آوردند و مقابل پدر و مادر و بستگان ودوستان زمین گذاشتن و روی پیکر رو باز کردند.
صورت رسول رو کامل نشون ندادند چون سمت راست صورت متلاشی شده بود و دیدنش برای مادر رسول خارج از طاقت بود.
حاج رمضون وقتی پیکر رسول رو دید اولین جمله اش شکرگذاری از خدا بود و اینکه رسول امانتی در دست ما بود وبه صاحب امانت برگشت. و مادر رسول هم با وقار تمام و زینب گونه با پیکر رسول روبرو شد و ابدا جزع و فزعی دیده نشد.
رفتیم بهشت زهراء(س) برای مشخص کردن محل دفن رسول. چون خودش خواسته بود.
بالای مزار اولین شهید مدافع حرم #محرمترک یه جای خالی بود و دوستانش گفتند که رسول دوست داشت همین جا دفن بشه. تشیع باشکوهی در شهرک شهید محلاتی انجام شد و پیکر رسول رو برای دفن به #گلزارشهدایبهشتزهرا(س) آوردند
وقت دفن رسول در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) حاج رمضان اصرار داشت که بالای سر رسول باشد و برای آخرین بار روی فرزند را ببیند.
من رفتم داخل قبر تا پیکر رسول رو توی قبر بخوابونم … بند های کفن رو باز کردم و صورت خونین رسول رو کاملا از کفن بیرون آوردم و گونه راستش که در اثر انفجار داغون شده بود روی خاک گذاشتم.
داخل حفره قبر تاریک بود و جمعیت زیادی ایستاده بودند و نوری نبود که صورت رسول در قبر قابل روئیت باشه.
حاج رمضان چراغ قوه موبایلش رو روشن کرده بود وتوی صورت رسول انداخته بود و خیره خیره نگاهش میکرد و ذکر میگفت.
تلقین که خونده شد با خواهش به من گفت: آقا جعفر صورت رسول رو بالا بیار من برای آخرین بار روی رسول رو ببوسم .
شاید چندین ثانیه کشید …
وقتی صورت این پدر روی صورت فرزند بود من هم یه سلام به امام حسین (ع) دادم و عرض کردم آقا جان چه کسی کمک شما اومد وقتی صورت به صورت جوانت گذاشته بودی.
حاج رمضون مشغول وداع با رسول بود که از پشت سر هم خانومی التماس میکرد که تو را بخدا بگذارید من هم رسول رو ببینم. اون خانوم هم به آرزوش رسید و صورت غرق خون رسول رو بوسید. من اول فکر کردم مادر رسول بود اما بعدا گفتند عمه ایشون بوده.
رسول وقتی شهید شد 27 سالش بود و مدال شهید مدافع حرم به سینه اش خورد… خوشا به سعادتش… انشاءالله برای ما هم دعا کند..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

راوی: #حاج_رمضان_خلیلی پدر شهید
من مدام در زمان جنگ در منطقه بودم و پس از #صدور_قطعنامه جنگ تمام شد آن موقع #راهیان_نور مرسوم نبود و ما هرسال با گردان خودمان میرفتیم بازدید جبهه . یک مقری داریم بنام #الوارثین در فکه، اولین سالی که #رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود. به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که #بچههای_تخریب شب ها میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز شب میخواندند و برای هر شهیدی هم که شهید میشد ما یک قبر سمبلیک درست میکردیم، خلاصه رسول را توجیه کردم. من و مادرش برای #نماز_ظهر_و_عصر به طرف خرابه های #حسینیه_الوارثین رفتیم و رسول هم با بچه های هم سنش مشغول گشت و گزار در اطراف مقر الوارثین شد…. نماز که تموم شد اکثر بچه های هم سن وسالش اطراف حسینیه بودند و از رسول خبری نبود … من و مادرش نگران شدیم و با هم دور تا دور #مقر_الوارثین رو وارسی کردیم تا اینکه منظره ای من رو در جا میخکوب کرد… دیدم نوجوانی به حال سجده داخل یکی از قبرها چفیه روی سر کشیده ومشغول مناجاته… #دیدم_خودشه… #رسول_داخل_قبر به حال سجده افتاده و چفیه به سر کشیده … من و مادرش حالش رو به هم نزدیم فقط من در اون حال یک عکس از رسول گرفتم …

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید «محمدحسن (رسول) خلیلی»، در بیستم آذرماه سال ۱۳۶۵ در زمان جنگ تحمیلی در تهران به دنیا آمد. او دومین فرزند خانواده بود. بسیار آرام و ساکت بود. سیزده ساله بود که وارد پایگاه بسیج شد و برای آموزش نظامی به منظریه رفت. به کارهای هیجانی و ورزشهایی مثل جودو، کاراته و کوهنوردی و راپل علاقهمند بود. از دیگر علاقهمندیهایش خوشنویسی، نقاشی، طراحی و مسافرت بود.
مکرر به زیارت ائمه اطهار (ع) و شهدا میرفت. هیئتی بود و گاهی اوقات هم شبهای جمعه به بهشت زهرا (س) و شاه عبدالعظیم میرفت و دعای کمیل میخواند. مطیع امر پدر و مادرش بود. در هر موردی از آنها مشورت میگرفت و راهکار میخواست. به رعایت حلال و حرام اهمیت زیادی میداد. همیشه خمس اموالش را کنار میگذاشت. در رابطه با امربه معروف و نهی از منکر فعال بود. پس از اخذ مدرک دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مدیریت به تحصیل پرداخت. متخصص در عملیاتهای تخریب، تاکتیک و جنگهای نامنظم بود. به دورههای سخت نظامی علاقه بسیاری داشت و با توجه به تخصصهای مختلفی که در امور نظامی داشت، تخریبچی ماهری بود. رسول ساعت دو بعد از ظهر درحال پاکسازی یکی از محورهای دشمن به شهادت رسید. مزار این شهید بزرگوار در بهشت زهرا (س) است.
در ادامه روایتهایی از این شهید گرانقدر را میخوانید.
علاقمندی
پسرم از همان کودکی به مسجد و هیأتهای مذهبی علاقمند بود. ما هم تشویقش میکردیم. یادم هست حتی شبها زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روح الله را سوار موتور میکردم و به هئیت میبردم. به نماز اول وقت علاقهی فراوان داشت. قرآن میخواند. در هیئتها مداحی میکرد. شهداء را الگویش قرار داده بود. هر زمان در تلویزیون از دفاع مقدس میگفتند و یا وصیتنامه شهدا را میخواندند با دقت گوش میداد.
راوی: پدر شهید
راهیان نور
چیزی از قبول قطعنامه و پایان جنگ نگذشته بود. رسول سن و سال کمی داشت .روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آن جا بودیم. آن موقع برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس به منطقه رفتیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و عملیاتی مثل والفجر 8 را توضیح میدادیم، که رسیدیم به فکه. منطقهای که شهید آوینی شهید شده بود. کمی جلوتر از آن مقر تخریب ما بود. اسمش را گذاشته بودیم الوارثین. در زمان جنگ، ما آن جا به رزمندگان آموزش میدادیم. آن منطقه را خودمان دقیقا شبیه یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب میدادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک میگفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه برای خودمان قبرهایی ساخته بودیم. به رسول نشان میدادم و میگفتم: «نگاه کن پسرم، ببین بچهها این قبرها را زمان جنگ آماده کرده بودند. داخل قبرها نماز میخواندند و مناجات میکردند. ولی حالا این قبرها غریب ماندهاند.» بعد از نماز احساس کردم رسول غیبش زده و نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از قبرها و به سجده افتاده و با چفیهای که روی سرش کشیده؛ گریه میکند. آن صحنه برای همیشه در ذهنم ثبت شد.
راوی: پدر شهید
حلال و حرام
به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از اموال بیت المال به شدت مراقبت میکرد. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند و گریه میکردند و میگفتند دیگر نیستی که بگویی غیبت نکنیم و تهمت نزنیم. یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد 100 هزار تومان به من داد، گفت: «بابا این خمس مال من است. برایم ردکن. من فرصت نمیکنم.» در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت.
راوی: پدر شهید
باید وصیتنامه داشته باشی
او وصیتش را ابتدا شفاها به من گفت. چون وصیتنامه نوشتن برایش قدری سخت بود. بعد راهنماییاش کردم. البته شوخی هم با هم داشتیم. گفتم: «این راهی که تو میری خطر داره اگر اتفاقی برات بیفته باید وصیتنامه داشته باشی.» گفت: «من که زبانی همه چیز رو برای شما گفتم.» وقتی آماده رفتن شد، چیزهایی روی کاغذ نوشت و به من داد. شب تا صبح بیدار بود و درحال نوشتن. حتی با پسرخالهاش وصیتنامه تصویری آماده کرده بود. بدهیهایش را صاف کرده بود اما راجع به طلبهایش چیزی ننوشته بود. بعد از شهادتش از گوشه و کنار میشنیدم که چقدر به اطرافیانش کمک کرده و طلب دارد.
راوی: مادر شهید
بازوبند
در مدت زمانی که توفیق همرزمی با رسول را در منطقه داشتم، او را بسیار پرتلاش و فوق العاده یافتم. این مسائل آن قدر بر کارهای روزمره او سایه انداخته بود که حتی فراموش میکرد غذا بخورد. یادم میآید دعایی به بازوی خود میبست که بعدها به خاطر کم غذا خوردن لاغر شده بود و مجبور شد بازوبند را به مچش ببندد.
راوی: همرزم شهید
تانک سواری
یک روز در منطقه کنار بچههای ارتش سوریه بودیم. تصمیم گرفتیم به همراه رسول آموزش تانک را تجربه کنیم. آن روز خیلی به ما خوش گذشت و بابت تانک سواری کلی خندیدیم. نکته جالب ماجرا این بود که رسول در آخر که میخواست تانک را پارک کند با درختی برخورد کرد. بچهها کلی خندیدند. اما این پایان ماجرا نبود چرا که آن روز نوبت به من هم رسید و با ماشین تصادف کردم و این بار رسول بود که به من میخندید.
راوی: همرزم شهید
دیدگاهها